#عشق_و_یک_غرور_پارت_121

با لحنی مطمئن و آرام گفتم:

- از دیدنتون خوشحالم، اگه خواسته ی خواهرتون رو قبول نمی کردید ازتون دلگیر می شدم و هیچ وقت پامو خونتون نمی ذاشتم.

با تبسمی شیرین و جذاب سری تکان داد و گفت:

- بسیار خوب، ما در اختیار خانما هستیم. حالا قراره کجا بریم؟!

ماندانا با ذوق گفت:

- خونه ی شیواجون، خونواده اش منتظر ما هستند.

وسام با چشمان درشت و گیرایش لحظه ای گذرا به من خیره شد و گفت:

- پس بهتره حرکت کنیم و اونارو بیشتر از این تو انتظار نذاریم. مطمئنم تا به حال نگران شیوا خانم شدن.

با راهنمایی من آن ها را به سمت ماشینم هدایت کردم. با کمی خجالت سوییچ ماشین را مقابل وسام قراردادم و گفتم:

- اگه زحمتی نیست رانندگی رو شما به عهده بگیرید.

وسام با چشمانی حیرت زده گفت:

- می شه بپرسم به چه علت؟

دستپاچه ماندانا را نگریستم و گفتم:

- راستش می خوام تا رسیدن به مقصد کنار ماندانا بشینم و با اون حرف بزنم.

وسام بی هیچ مخالفتی پذیرفت و من به همراهی ماندانا روی صندلی پشتی ماشین نشستیم. همان طور که با راهنمایی ام به سمت خانه در حرکت بودیم وسام با لحن معمولی و در عین حال صمیمی گفت:

- به نظرم شما از خونواده های متمول شیراز هستید!

ماندانا با حیرت و تعجب او را مخاطب قرار داد:

- از کجا متوجه شدی وسام؟!

- از آن جایی که خیابونا و خونه های این اطراف به سبک زیبایی معماری شده و این قسمت از شهر شیراز دلبازتره و هوایی پاک تر و تمیزتر داره.

تا رسیدن به خانه ی ما، من و ماندانا با هم حرف می زدیم و وسام در این بین فقط شنونده بود و هر از گاهی در آیینه نگاهی کوتاه به من می کرد که دلم بیشتر برایش پَر می زد. وقتی به مقصد رسیدیم پدر با خوشرویی به استقبال ما آمد و به گرمی پذیرای مهمانانش شد و مادر هم به سمت ماندانا آمد و به گرمی او را در آغوش کشید، نسیما نیز به گرمی دستانش را فشرد و با لحنی شوخ بر چهره ام گفت:


romangram.com | @romangram_com