#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_92
هروقت ی چیزی از خدا خواستی نذر کن...اگه نذر کنی و اون کار به صلاحت باشه
ردخور نداره که انجام نشه....چشمام و بستم همون لحظه نذر کردم اگه هستیم سالم از
این در بیاد بیرون پنج تا گوسفند قربونی کنیم و گوشتشو بدیم خیریه....
تو حال و هوای خودم بودم که صدای آرمانو شنیدم:باربد....
سرمو بلند کردم....درحالی که ی ساندویچ رو به سمتم گرفته بود گفت:بیا یا
داداش...بگیر بخور پس نیاوفتی رنگو روت خیلی پریده....
با دست ساندویچو پس زدم و گفتم: کوفت بخورم به جا ساندویچ.....
_آرمان: با غذا نخوردن تو که حال اون خوب نمیشه...
_باربد:قفلی نزن آرمان نمیتونم...از گلوم پایین نمیره....
_آرمان: ی لقمه...
_باربد: آرمان تو واقعا از من توقع داری بتونم غذا بخورم؟! بچم مرده....زنم
تکلیفش معلوم نیست.....بعد من غذل بخورم؟! این ته بی غیرتی نیس؟!!
اومد نشست کنارم و ساندویچ رو روی صندلی کناریش گذاشت و با ی مکث نسبتا
طولانی گفت: اصلا دلم نمیخواد جای تو باشم....تو بد مخمصه ای افتادی....ولی.....الان
که هستی به هوش بیاد.....تو باید بتونی آرومش کنی....اون بچه اشو از دست داده....باید
بتونی ی جوری این مسیله رو بهش بگی که از لحاظ روحی آسیب نبینه....
_باربد: تو دعا کن اتفاقی نیاوفته....من اون قضیه رو حلش میکنم....
آرمان دهنشو باز کرد که جوابمو بده اما با اومدن دکتر حرف تو دهنش موند....
_دکتر:همسر خانوم تهرانی....
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش: منم...
_دکتر:تشریف بیارید اتاقم باید باهاتون صحبت کنم....
تو ی لحظه حس کردم دلم فروریخت....ینی چی شده؟َ!
دکتر که دید من عین مجسمه صاف و صامت سرجام وایسادم از کنارم رد شد و به
سمت اتاقش رفت....
سیاوش اومد کنارم وایساد و گفت: میخوای اگه حالت خوب نیست من برم؟!
_ نه خوبم....خودم میرم...
بعدم دیگه منتظر نموندم و با چند قدم بلند خودمو به دکتر رسوندم....
همراه دکتر وارد اتاق شدم اونم بدون توجه به حال و روز و وضعیت من شروع کرد
به توضیح دادن:خانومتون خیلی شانس اوردن که خونریزی نکردن وگرنه اگه مرگ مغزی
romangram.com | @romangraam