#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_86
رفتم.....
دست به سینه وسط راهرو وایساده بودم و درحالی که از استرس با پا روی زمین
ضرب گرفته بودم خیره بودم به در اتاق عمل و منتظر بودم که باز بشه و دکتر بیاد.....
میخواستم باهاش حرف بزنم.....میخواستم بپرسم حال هستیم چطوره و از زبونش
بشنوم که خطر از بیخ گوشم رد شده.....میخواستم بشنوم که میگه حال هستی خیلی زود
خوب میشه.....
صدای گریه و شیون چند نفر نگاهم رو به انتهای راهرو کشوند....پریناز و هیوا و
سیاوش و مهرناز خانوم بودن.....
نازی جون درحالی که چشماش از شدت گریه کاسه ی خون بود رو به روم ایستاد
و با حال نزار گفت: باربد....باربد بچه ام....چه بلایی سر دخترم اومده....بچه ام کجاست؟!
چش شده ؟! حرف بزن باربد دخترم حالش چطوره؟!!
نمیتونستم....نمیتونستم حرف بزنم...انگار ی قفل گنده به دهنم زده بودم....لب از
لب برنداشتم و فقط نگاش کردم....
سیاوش کنار مادرش ایستاد و گفت: حال خواهرم خوبه دیگه....مگه نه؟! ی ضربه
ی سطحی بوده دیگه.....مگه نه؟! الان حالش خوبه دیگه میتونیم ببینیمش....مگه نه؟!
با صدای گرفته که از شدت بغضی که توی گلوم بود و سعی به کنترلش داشتم
میلرزید گفتم: نه.....
همین ی کلمه برای سیاوش کافی بود....انگار تیرخلاصش بود...هردوتا دستاشو
گذاشت رو سرش و درحالی که با بهت خیره شده بود بهم عقب عقب رفت.....
سامان رفت کنارش وایساد و تند تند شروع کرد به حرف زدن اما سیاوش
نمیشنید.....
با همون ی کلام صدای گریه ی همه بلندتر شد....هیوا و مهسا و پریناز زار میزدن
و من اون لحظه چقدر به حالشون غبطه میخوردم....کاش میتونستم.....کاش میتونستم
این غرور لعنتی رو نادیده بگیرم و همراه با داد زار بزنم....کاش میتونستم به خاطر دوری
از هستیم جلوی بقیه خون گریه کنم....کاش میتونستم این بغض لعنتی که راه گلومو
بسته رو بشکنم....
چشمام میسوخت.....محکم روی هم فشارشون دادم و سرمو بالا گرفتم تا مانع
ریزش اشکام بشم.....
باصدای باز شدن در و پشتش صدای دکتر سریع چشمامو باز کردم و به سمت اتاق
romangram.com | @romangraam