#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_53
آروم سرجام نشستم....آروم و جوری که به شکمم فشار نیاد خم شدم روی سینه اش و
آؤوم سمت چپش رو ( دقیقا روی قلبش رو ) بوسیدم....
بعدم با لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم...
بعد از اینکه یکم سرو صورتمو مرتب کردم و ی لباس راحت پوشیدم آروم از پله
ها پایین رفتم و راهی آشپزخونه شدم.....
مطمینن این مامان نازی جونِ گل گلاب که خونه ی دختر خانومشو اسنجوری
برق انداخته به فکر شکم داماد جانشم بوده دیگه....
یک راست به سمت یخچال رفتم و اول یکم نگاش کردم و بعدم زیر لب گفتم:
نمیشه این جناب یخچال با این هیبت و به این گندگی خالی باشه که....
دستمو پیش بردم و آروم در یخچالو باز کردم و با کجکاوی توشو دید زدم....گل از
گ
لم شکفت...الهی قربونت بشم من نازی جونم خودم ی نفری دورت چرخو فلک
بسازم.... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هرچی که بگی تو یخچال بود...حسابی ذوق کرده
بودم...آروم و با حوصله همه چیزو برای ی صبحانه ی دو نفره ی مفصل آماده کردم.....
لیوان آب پرتقال رو روی میز گزاشتم و آخرین نگاهو به میز انداختم...
همه چیز تکمیل بود.....
( باربد )
توی جام غلط زدم و وقتی دستم به جای گرمی بدن هستی سرمای تشک رو
لمس کرد یک ضرب چشمامو باز کردم و توجام نشستم....نفسام تند تر شده و بود و این
به خاطر ترسی بود که یهو توی وجودم ایجاد شده بود....سریع لاحاف رو کنار زدم و به
حالت دو از اتاق زدم بیرون.....پله هارو دوتا یکی طی میکردم تا سریعتر به طبقه ی پایین
برسم....پامو که روی آخرین پله گذاشتم سریع دستمو به ستون گرفتم و ی ضرب به
سمت آشپزخونه چرخیدم.....وقتی هستی رو توی آشپزخونه و درحالی که داشت آب
پرتقال تو لیوان میریخت دیدم خیالم راحت شد.... سرمو به همون ستون تکیه دادم و
چشمتمو بستم و نفس حبس شده تو سینه ام رو آزاد کردم......
هستی که متوجه حضورم شده بود به سمتم برگشت و گفت: عع بیدار شدی؟!
داشتم میاومدم بالا صدات کنم....
بدون اینکه تکیه ام رواز ستون بگیرم آروم چشمتمو باز کردم و گفتم: آخه براچی با
این حالت اینقدر از این پله ها بالا پایین میری؟؟
_عع خب برا شوهرم صبحانه آماده کردم که میخواد بره سرکار گرسنه نمونه...
_دستت دردنکنه عیال...
romangram.com | @romangraam