#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_32
باربد درحالی که بشقاب من تو دستش بود و داشت برام غذا میکشید گفت: کی
فکرشو میکرد از ی دعوای ساده به همچین عشقی برسیم....
_همچین ساده هم نبودااا....
درحالی که بشقاب غذامو جلوم میزاشت گفت: آره....برا من که اصلا ساده
نبود....ی دختر تخس و سرکش پیدا شده بود که تو روم وایساده بود...غرورمو له کرده بود
و تحقیرم کرده بود....تازه همه ی اینا کنار مهمترین چیز زندگیمو نابود کرده بود....
_مهمترین چیز زندگیت؟!
_آره البته تا قبل از اینکه عاشق شما بشم....
_اونوقت اون چیز چی بوده؟!
_اون پیرهن سفیدی که شما رژی کردی....
_همونی که اون شب تنت بود؟!
_آره...اونو محسن شب قبل از آتیش سوزی کارگاه بهم داده بود...خیلی برام عزیز
بود و دوسش داشتم....اولشم بیشتر به خاطر اون عصبی شدم اما بعدش که گستاخیتو
دیدم کلا پیرهن از ذهنم پاک شد....
_چه جالب.....
خنده ی مردونه ای کرد و گفت:حالا شامتو بخور تا بعدا شاهکارتو بهت نشون
بدم...
با تعجب نگاش کردم...نگاه سرگردونمو که دید گفت:چیه نکنه توقع داشتی
بندازمش دور؟! یادگار پدربزرگم بوده بعدم جای لبای دختری روشه که بعدها عشقم
شده....
_باربد نگهش داشتی؟!
_آره....اما ایرانه....
_وقتی برگشتیم حتما نشونم بده...
_به روی جفت چشام...
هردو در کمال آرامش شاممونو خوردیم و بعدم دوتایی به سمت اتاق خواب
رفتیم....
وقتی کنارش آروم گرفتم دلم میخواست تلافی دیشبو در بیارم....دلم میخواست
فاصله ای که دیشب بینمون بود رو امشب بردارم.....خودمو تو زندان وجودش جا دادم و
سرمو روی سینه اش گذاشتم....دستاش دورم حصاری از امنیت و اطمینان رو ساخت و
من تو هیجان و شوق این حصار آروم خوابم برد....
romangram.com | @romangraam