#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_141
_سیاوش:خوب میشناسی منو...میدونی که خط قرمز برام وجود نداره....شما دوتا
عامل که نه قاتل بچه خواهر منید....پس حق دارم هرچی دلم میخواد بگم....
_اشکان: سیاوش داری زیاده روی میکنی....
برگشتم سمتش و تند نگاش کردم و با صدایی که از حد معمول بالاتر بود گفتم:
تو زیاده روی نکردی که خواهر منو از پله پرت کردی پایین؟!
_باربد: تمومش کنید....
نگاه هردومون به سمت باربد چرخید....از شدت عصبانیت قرمز شده بود....چند قدم
جلوتر اومد و بین منو اشکان ایستاد و گفت: از این به بعد....هرکی....هرکی راجب اون
اتفاق لعنتی حرف بزنه گردنشو خورد میکنم....برامم فرقی نداره که کی باشه....با
همتونم....همتون اون روز و اون اتفاق رو فراموش میکنید تا منو هستی بتونیم با وضعیت
جدیدمون کنار بیاییم....
بعدم منتظر حرفی نشد و از ویلا زد بیرون....
پریناز اومد سمتم و آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت: سیاوش...اینقدر کینه
به دل نگیر....به نفع هممونه که فراموش کنیم....
درحالی که دست میزدم و عقب عقب میرفتم گفتم: آره....آفرین...انگار نه انگار
دارین راجب جون ی بچه حرف میزنید....آفرین....
دست زدن رو متوقف کردم و ی پوزخند زدم و گفتم: آره....برا شماها فراموش
کردن راحته....اما برا من که صورت اون بچه رو دیدم و بغلش کردم....برا من که دستای
سرد و بی جونشو بوسیدم....برای من که حال الان خواهرمو اینجوری میبینم....فراموش
کردن ی چیز غیرممکن میشه.....میفهمی؟! غیرممکن....
بعدم بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ها که طبقه ی بالا بود رفتم.....
وارد اتاق شدم و درو محکم بستم....کلافه بودم....وسط اتاق وایساده بودم و
صورت اون بچه ی لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت....چشمامو محکم روی هم
فشار دادم....دستمو تو جیبم فرو کردم و گوشیمو که ی بند زنگ میخورد بیرون کشیدم و
بدون اینکه به صفحه نگاه کنم خاموشش کردم.....چشمامو باز کردم...نگران
بودم...عصبی بودم از اینکه خواهرم داشت عذاب میکشید و کاری ازم ساخته نبود....با
تمام خرصم گوشیمو به زمین کوبیدم و داد کشیدم....درحالی که نفس نفس میزدم آروم
گفتم: چقدر به درد نخور شدم من...
romangram.com | @romangraam