#ارث_بابابزرگ_پارت_152
- چرا سه هفته پیش از وجود پسر عموها اظهار بی اطلاعی کردین؟
دستش رو دستگیره موند و با صدای آرومی گفت:
- می خواستم خودت ببینی. اگه من می گفتم پسر عموی تو واقعیه پس فکر می کردی که حتما آزمایشی هم وجود داره که اینقدر مطمئن حرف می زنم. ولی من و پدربزرگت دوست داشتیم اول خودتون ببینینش.
گفتم:
- یعنی مامان خبر نداشت! پس چرا اینقدر سنگ میثم رو به سینه می زنه؟
- شاید تحت تاثیر تعریف های منه! شاید هم به خاطر همین مسئله شباهت!
- چرا بعد از مرگ آقاجون به این فکر افتادین که میثم رو به ما نزدیک کنید؟
سعیدی کامل به سمتم برگشت و گفت:
- مینا جان، دخترم! اینقدر به همه چیز بدبین نباش. پدربزرگت یک سال پیش به این فکر افتاد که شاید واقعا حمید فرزندی داشته باشه، پس من رو مامور کرد تا پیگیر این موضوع بشم. وقتی ماجرای شباهت میثم رو فهمید همه ی تلاشش رو کرد تا حساب شده نوه هاش رو دور هم جمع کنه.
با صدای آرومی گفت:
- چون دید خوبی نسبت به نورا خانوم نداشت نخواست که یهویی این موضوع رو مطرح کنه. و به قول خودش نورا کیسه بدوزه.
و سرش رو از روی تاسف تکون داد. آقاجون همیشه همین مدلی حرف می زد. می دونم داره راست می گه. و با صدای غمگینی ادامه داد:
- و زمانی که فکر می کرد دیگه تا برملا شدن حقایق فاصله ای نیست...
آهی کشید و گفت:
- خدا رحمتش کنه، دیر به فکر افتاد. کاش بود و این صمیمیت رو هر چقدر هم که کم باشه می دید. کاش دلش هم به وسعت اموالش بزرگ بود.
چند ثانیه ای به سکوت گذشت و این بار گفتم:
- آقای سعیدی خواهشا الان که رفتین پایین مامان و نفرستین بالا. شاید نتونم برخورد درستی داشته باشم!
سعیدی لبخندی زد و گفت:
- اتفاقا الان می خواستم همین کار و کنم. باشه، هر جور راحتی، هر موقع حس کردی آروم شدی بشینید و منطقی باهم صحبت کنید.
در حالی که هنوز اخم داشتم سرم رو تکون دادم. سعیدی دوباره گفت:
- و در مورد میثم؟
romangram.com | @romangram_com