#ارث_بابابزرگ_پارت_148
- از این بحث دور بشیم و یه موضوع دیگه رو شروع کنیم.
مامان نگران نگاهم کرد ولی سعیدی خونسردانه سرش رو تکون داد. رو به مامان گفتم:
- من برات حکم کی و دارم؟
مامان با صدای آروم و لب و لوچه ی آویزون:
- دخترمی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- راست می گی! دخترتم؟ پس چرا خبر نداشتم که یکی جای پدرم وارد زندگیت شده؟ سه ماه زمان کمی نیست مامان! من همین دو روز پیش در این باره باهات صحبت نکردم!
مامان با عصبانیت از روی مبل بلند شد و گفت:
- مواظب حرف زدنت باش مینا! این حرف ها برای خلوت من و توئه.
من هم بلند شدم و قدمی بهش نزدیک شدم:
- و تو چه ماهرانه به روی خودت هم نیاوردی و جلوم نقش بازی کردی!
مامان با قدم های بلند به سمتم اومد و قبل از اینکه متوجه بشم چیکار می خواد کنه محکم زد توی صورتم. دستم رو به صورتم رسوندم و هاج و واج به مامان نگاه کردم.
سعیدی هم بلند شد و با تعجب به مامان گفت:
- این چه کاری بود!
تا دهنم و باز کردم حرفی بزنم بغضم شکست و فقط تونستم بگم:
- مامان!
مامان با حرص گفت:
- این و زدم تا یادت نره من مادرتم و تو دخترم. منطقی حرف بزن تا جوابت رو بدم. هرچقدر هم که رابطه ی دوستانه ای داشته باشیم، بخوای کولی بازی در بیاری و بی خودی جیغ و داد کنی من...
با صدای لرزون گفتم:
- بسه... بسه مامان.
و با گریه خودم رو به پله ها رسوندم و با دو بالا رفتم. به صدای سعیدی هم که گفت« مینا جان صبر کن» هم گوش نکردم.
romangram.com | @romangram_com