#ارث_بابابزرگ_پارت_144
میثاق که فهمید گند زده آروم طوری که فقط من و میثم بشنویم گفت:
- بد ترش کردم که!
آقای سعیدی رو به نورا جون گفت:
- بهتره آرامشتون رو حفظ کنید.
مهبد رو به مادرش گفت:
- مامان گولش و نخوریا! بزن جفتشون و بکش.
نورا جون دندون هاش و به هم فشرد و با نگاهی تهدید آمیز به میثم و میثاق گفت:
- از جلوی چشمام دور شین.
هر دو زیر لب چشمی گفتن و بلند شدن و از سالن خارج شدند. آقا محمد هم آروم به نورا جون گفت:
- حرص نخور واسه قلبت خوب نیست.
بابا ایول جذبه! اصلا تابلو بود که من اگر عروسشون می شدم خوشبخت بودم! اون هم با این زبون دراز من روزی سه وعده کتک رو شاخم بود.
آقا محمد دست مهبد رو گرفت و با هم از سالن خارج شدن. سعیدی رو به من گفت:
- ازت توقع نداشتم مینا خانوم!
سرم رو انداختم پایین، اه مثلا من میخواستم دعواشون کنما! این چرا بر عکس شد؟ نفسم رو داخل کشیدم و گفتم:
- من بهتون اعتماد داشتم آقای سعیدی.
- پس چرا...
- خودتون این اعتماد رو از من گرفتین.
مشکوک نگاهم کرد. ادامه دادم:
- اونقدر اعتماد داشتم که وقتی کارت پول رو بهم دادین بدون اینکه به مبلغش نگاه کنم حرفتون رو باور کردم. اما چی شد؟ مبلغ واقعی یک صدم حرف شما بود.
سعیدی سرش و تکون داد و گفت:
- کافی بود بهم بگی تا برات توضیح بدم.
romangram.com | @romangram_com