#ارث_بابابزرگ_پارت_138
- سعیدی چی گفت؟
میثم که انگار خیالش ازبرخورد بد من راحت شده بود لبخند محوی زد و گفت:
- هیچی دیگه قرار شد به پلیس چیزی نگه و قضیه رو راست و ریس کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- به همین راحتی با این قضیه کنار اومد؟
تا میثم دهنش رو باز کرد مامان به جاش گفت:
- به همین راحتی که نه! گفت فردا صبح میاد اینجا. با همه ی ما کار داره.
سرم رو خیلی آروم تکون دادم و بعد رو به هر دو گفتم:
- نمی خواین بخوابین؟
مامان با نگاه فوق العاده غمگینی به من زل زد و آروم گفت:
- چرا عزیزم.
و با شونه های افتاده به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. هیچ وقت اینقدر مظلوم ندیده بودمش. با خارج شدنش روی تخت نشستم و با بغض به در بسته نگاه کردم، چقدر دلم می خواست یه نفر می اومد و این مزاحم رو هم می برد از اتاق بیرون.
میثم قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- مینا مامانت جز تو کسی و نداره چرا این طوری برخورد می کنی؟
رو بهش با حرص گفتم:
- الان سه ماهه که کوروش جونش و داره.
دیگه نتونستم تحمل کنم و کاملا بی اراده بغضم شکست. دستام و جلوی دهنم گذاشتم تا مهارش کنم ولی نمی شد. میثم هول کرد و به سمتم اومد:
- مینا آروم باش.
می خواستم آروم باشما! اما توجه میثم رو که دیدم شدتش بیشتر شد. بد بخت بد جور ترسیده بود. کنار تختم زانو زد و بازوهام رو توی دستش گرفت:
- آروم باش مینا، ببخشید، نمی دونستم از حرفم ناراحت میشی.
چند دقیقه به همین شکل بهم دلداری داد تا یه خورده آروم تر شدم. وقتی دید شدت گریه ام کمتر شده سریع بلند شد و همون لیوان آبی که خودم آورده بودم رو از روی میز برداشت و جلوی دهنم گرفت. با خوردن آب بغضم رو هم فرو دادم.
romangram.com | @romangram_com