#ارث_بابابزرگ_پارت_126
خدا رو شکر کوچه بن بست بود و خونه سعیدی آخرین خونه، یعنی ته کوچه بود و زیاد تو دید نبود.
میثم هم از سمت دیگه پیاده شد و گفت:
- خب مینا خانوم، زیاد وقت نداریم. چه کار کنیم؟
دست به سینه شدم و گفتم:
- من که مشکلی با از دیوار بالا رفتن ندارم.
و با اتمام جمله ام، چند قدم عقب رفتم و با سرعت به سمت دیوار دوئیدم و پام رو به دیوار کوبیدم و تو قدم دوم، از لبه ی دیوار گرفتم و تنم رو بالا کشیدم.
البته یه بدی داشت که سر دیوار نیزه کاری شده بود. این قسمتش یه خورده سخت بود. بدون اینکه سر پا بایستم رو به میثم گفتم:
- من میرم اونور تو هم بیا.
میثم با دهن باز داشت به من نگاه می کرد.
سر پا ایستادم، خدا رو شکر نیزه هاش به زور به یه متر و بیست می رسید، یعنی من حداقل پنجاه سانت بلند تر بودم. دست هام رو به سر نیزه محکم کردم و خودم رو بالا کشیدم. هر چند موقع رد کردن پام پشت رونم به سر نیزه کشیده شد اما به روی خودم نیاوردم. و به محض رد شدن سریع اون سمت نشستم.
ارتفاع دیوار از اون سمت کمتر بود، بنا براین به راحتی پریدم پایین.
پشت دیوار ایستادم و با صدایی خیلی آرومی گفتم:
- میثم؟ منتظر چی هستی! چرا نمیای؟
میثم جواب من رو نداد اما معلوم بود داره به صورت پچ پچ با کسی حرف می زنه، گوش هام تیز کردم.
میثم:
- برای چی این و آوردی؟
- یه نفر باید از بیرون مواظب باشه که اگر کسی اومد خبرمون کنه.
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست. این صدای میثاق بود. بعد میثاق با صدای نسبتا بلندتری گفت:
- مینا از دیوار فاصله بگیر.
باشه ای گفتم و چند قدم عقب رفتم. چند ثانیه بعد میثاق پشت نرده ها بود. نمی دونم می تونست لبخند من رو توی اون تاریکی ببینه یا نه، ولی من واقعا از این که می دیدم اون اومده خوشحال بودم، حالا خوبه سایه هم و با تیر می زدیم ها!
میثاق سریع سرپا ایستاد و یک پاش و تکیه گاه کرد و پای دیگه اش رو کامل بالا آورد تا از روی نیزه رد کنه. برای یه لحظه سکوت مطلق شد و صدای وحشتناکی از شلوار میثاق بلند شد. همونطور خشک شده به من نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com