#ارث_بابابزرگ_پارت_121
میثم گفت:
- تو که داری میای! دیگه چه فرقی می کنه کی بیاد کی نیاد!
از در فاصله گرفتم و دست به سینه ایستادم و گفتم:
- اِ!! من بخوام بیام که شاخ و شونه می کشی! بعد میثاق بگه یکی دیگه بیاد اشکال نداره! می خوای اعلامیه بزنیم هر کی مایله بیاد؟
میثم دندون هاش و به هم فشرد و با حرص گفت:
- من دوست ندارم تو بیای چون نمی خوام برات اتفاقی بیفته.
سریع به میثاق نگاه کردم تا ببینم عکس العملش نسبت به این تغییر جبهه ناگهانی داداشش چی بود. خیلی خونسرد گفت:
- و دوست داره من همراهش برم چون واسش مهم نیست که برای من اتفاقی بیفته!
علی رقم سعیی که برای کنترل خنده ام داشتم لبخندی روی لبهام نشست و گفتم:
- قرار نیست برای کسی اتفاقی بیفته.
و رو به میثم گفتم:
- هر دوی ما از اون ارث سهم می بریم، پس باید توی خطراتش هم سهیم باشیم.
و رو به میثاق گفتم:
- دلیلی واسه اومدن محدثه نمی بینم و خودت هم فقط زمانی می تونی همراه ما بیای که راضی به آزمایش DNA باشی.
میثاق با لحن سردی گفت:
- پس نمیام.
و اتاق رو ترک کرد. رو به میثم گفتم:
- یعنی باز هم حرف بدی زدم؟
میثم نگاهش رو از در بسته گرفت و گفت:
- این یک بار رو استثناءاً نه.
نفسم رو بیرون فرستادم و فکری که یه مقدار ذهنم رو مشغول کرده بود به زبون آوردم:
romangram.com | @romangram_com