#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_61

از خونه زدم بیرون گذاشتمش

تو ماشین.

با سرعت رانندگی می کردم

یک چشمم به آنیما بود یه چشمم به جلو.

وقتی رسیدم زود از ماشین پریدم بیرون آنیما رو بغل کردم وارد بیمارستان شدم.

پرستارا با حال بد آنیما برانکاردو آورد روش خوابوندمش،بردنش تو اتاقی دکتر داخل اتاق شد.

اصلا نفهمیدم چی شده به روبه‌روم خیره بودم یعنی الان عشقم تو اتاق عمله.

یاد حرف دکتر افتادم که رو کرد بهم ضربه ای که به سرش وارد شده زیاد شدید بود همین برام کافی بود دیگه چیزی نمی شنیدم.

بعد یک ساعت در اتاق عمل باز شد دکترو چند نفر دیگه اومدن با سرعت به طرف دکتر رفتم.

-دکتر خانومم حالش چطوره؟

-خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد.

-یع..یعنی مشکل جدی نیست.

-نه تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل می شه.

هوف خداروشکرت.

«آنیما»

با درد سرم چشمامو باز

کردم نور چشمام رو اذیت کرد.

نگاهی به اطراف انداختم تو بیمارستان بودم،همه اتفاقا یادم اومد سرم گیج رفت از پله ها افتادم پایین،سرم خیلی درد می کرد اون دستی که سروم زده نبود رو بالا آوردم گذاشتم رو سرم.

باند پیچی شده بود از دردش چشمامو بستم،چند دقیقه بعد در باز شد پرستار اومد تو با دیدن چشمای بازم لبخند بهم زد.

-بالاخره چشماتو باز کردی خانوم خوشگله؟

یه لبخند بهش زدم.

-درد داری؟

-آره

-الان مسکن بهت می زنم،راستی شوهرت خیلی نگران بود.

با تعجب گفتم:

-شوهر!

-آره دیگه.

چیزی نگفتم بعد چند دقیقه بیرون رفت چشمامو بستم که در اتاق باز شد.

چشمامو باز نکردم


romangram.com | @romangraam