#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_145
طرفش کشیدم دوتا اتاق بود
در یکی شونو باز کرد انداختم تو آرسامم انداخت که زود رفتم پیشش سرشو رو پام گذاشتم.
در بسته شد نگام به صورتش بود که زخمی شده بود.
-عشقم چرا چشمای خوشگلتو باز نمی کنی؟
بغضم ترکید دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
-تو که انقدر ضعیف نبودی آقایی منو چرا بین اینا تنها می زاری تو اگه پشتم نباشی دلم به بودن کی خوش باشه.
سرمو گذاشتم رو سینش زار زدم بخاطر این سرنوشت شوم بخاطر عشقم که تو بغلم با اوضاع بدی بود اما از دستم کاری بر نمی اومد.
با احساس اینکه دستش رو سرمه چشمامو باز کردم سرمو بلند کردم بهش خیره شدم.
یکی از چشماش کلا باز نمی شد با درد نگام کرد.
آرسام:چر..چرا..گریه..میکن...می کنی نبینم چشم..چشمای خان..خانومم اشک...اشکی باش..باشه.
بیشتر هق هقم بلند شد.
-ترسیدم بری منو تنها بزاری می دونی ک من بی تو زنده
نمی مونم.
دستشو بلند کرد رو گونه گذاشت همون طور که نوازش می داد گفت:
-آخه فس..فسقلی ک..کی
با یه ک..کتک میمی...می میره.
دستمو رو لبش گذاشتم با چشمای اشکی بهش خیره شدم.
-می شه حرفی از مرگ نزنی؟
چشماشو باز و بسته کرد مید ونستم درد داره کم نبود که
اون همه آدم با مشتو لگد به جانش افتاده بودن.
سرشو آروم رو زمین گذاشتم به طرف در رفتم با مشت به جونش افتادم.
آنیما:یکی این درد باز کنه.
همون طور جیغ جیغ می کردم
در باز شد یک مرد غول پیکر وارد شد یه نگاه بد بهم انداخت با صدای زمختی گفت:
-چته؟
-باید ببریمش بیمارستان حالش خرابه حداقل یه دکتر خبر کنید نامردا.
-زر نزن بشین سر جات باید دعا کنی زودتر بمیره چون اینطوری راحت تره وگرنه زیر
شکنجه های آقا جون می ده.
سپس خندید از اتاق بیرون رفت ترس بدی تو دلم نشست به خودم میلرزیدم
romangram.com | @romangraam