#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_141
نگاش کردم چقدر با اون کت و شلوار جذاب شده بود
چندتا پله باقی مونده.
اومد دستمو گرفت کمکم کرد
پایین بیام روبروم وایساده بود سرشو جلو آورد که با سرفه عکاس به خودش اومد.
بعد چندتا مدل که حوصله سربر بود سوار ماشین شدیم.
«مهند»
با لبخند از عمارت بیرون زدم
روزی که منتظرش بودم فرا رسید،رفتم روبرو بچهها که به صف کشیده بودن با صدای بلند گفتم:
-امروز روز هست که باید خودتونو بهم ثابت کنید تمام اون نقشه ها تمرینا رو باید امشب به کار ببرید نا امیدم نکنید هر کی بجز آنیما و آرسام سر راهتون قرار گرفت بکشینش.
همه با هم گفتن:
-بله قربان.
سرمو تکون دادم سوار ماشین خودم شدم از باغ زدیم بیرون سه تا ماشین دیگ پشتم با فاصله می اومدن تا کسی شک نکنه.
تو هر ماشین چهار نفر نشسته بودن دستمو بردم به طرف کلتم که مطمئن باشم سر جاش هست منتظرم باشین اومدم.
«آنیما»
تو ماشین نشسته بودیم بعد آتلیه به طرف باغ داشتیم می رفتیم.
دستم تو دست آرسام بود
سرمو با احتیاط رو شونش گذاشتم که برگشت به طرفم و گفت:
-می دونی که چقدر دیونتم.
-بایدم دیونم باشی.
-بزار آخر شب جواب این بلبل زبونی تو می دم.
با خجالت سرمو پایین گرفتم که لپمو کشید.
-قربون خجالت کشیدنت.
یهو یه ماشین جلو مون وایساد که راننده ترمز گرفت.
آنیما:چی شده؟
-چیزی نیست.
می خواست پیاده شه که متوجه شد دوتا ماشین از پشت نگر داشت از ترس می لرزیدم اولش فکر کردم تصادفه ولی با اون دو تا ماشین همه چیز بهم ریخت.
اخمای آرسام تو هم رفته بود انگار فهمید همه چی مشکوکه
چند نفر از ماشین جلو پیاده شدن که چشمام رو مهند ثابت موند از ترس به سکسکه افتاده بودم این اینجا چی کار می کرد.
آرسام با خشم نگاش به اون بود تلفن شو بیرون آورد.
romangram.com | @romangraam