#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_113
-آره اون از تو زودتر به هوش اومد.
-می خوام ببینمش.
-فعلا حالت خوب نیست.
-دکتر خواه..
پرید وسط حرفم.
-گفتم نه.
بعد معاینه گفت که مشکل خاصی ندارم دستمم بخاطر همین سکته بود ولی خوب می شه چند ساعت دیگه به بخش منتقل می شم.
اصلا حرفا شو نمی شنیدم
خداروشکرت که آنیما چیزیش
نشده چقدر سخته بدونی کسی که واقعا عاشقشی دیگه پیشت نیست.
«آنیما»
با دلهره رو تخت بیمارستان
دراز کشیده بودم یعنی آرسام بهوش اومد چقدر وقتی فهمیدم بخاطر من سکته کرد عذاب کشیدم الان فهمیدم که چقدر دوسش دارم.
خداروشکرت که حالش خوبه
اگه بفهمه مهند از دست آدماش فرار کرده خیلی عصبانی می شه
فعلا نباید بهش بگم.
در باز شد امید وارد اتاق شد
امید:سلام خانوم.
-سلام مهند و پیدا نکردین؟
-خانوم شما اونو دست کم گرفتین می دونید چقدر آدم داره الان جاش امنه.
-باشه.
-اومدم بگم آقا به بخش منتقل شد چند ساعت دیگه می تونین برین پیشش.
با این حرفش لبخند رو لبم
نشست سرمو براش تکون دادم.
از جام بلند شدم زخمم یکم درد گرفت اما زیاد نبود ک نتونم راه برم با کمک پرستار به طرف اتاق آرسام رفتم.
وقتی داخل شدم رو تخت دراز کشیده بود چشماش بسته بود زیر چشماش گود افتاده بود.
به طرف تختش رفتم صندلی کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم که چشماشو باز کرد.
وقتی منو دید لبخند زد
دستشو به طرف صورتم آورد
romangram.com | @romangraam