#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_150


- اميدوارم

- فردا قراره بريم خونه ى مامانم

- اگه قراره مثل اون دفعه بشه من نميام

- نميذارم چيزى خراب بشه

- خانواده ى مريمم هستن؟

- نه!

فقط خاله مينا و عموم اينان

- خوبه!

شونه امو از دستش خارج کردمو به سمت عسل رفتم

يه کم باهاش مشغول شدمو بعد على رو صدا کردم

- على!

- بله؟

- بيا لطفا

- اومدم

بلند شد و به اتاق عسل که من بودم اومد

کمد

لباسمو باز کردمو رو بهش گفتم:

- ميشه خودت بگى چى بپوشم

نميخواستم دوباره سر چيزاى بيهوده جنگ اعصاب داشته باشيم

خبر خاصى هم نبود که بخوام با وسواس لباس انتخاب کنم

کمى تو کمد نگاه کرد. يه بليز و شلوار آبى فيروزه اى بيرون آوردو گفت:

- اينارو بپوش

هم آستين بلنده هم يقه اش باز نيست

- باشه، ولى منکه با مانتو ام چه فرقى ميکنه

- چرا با مانتو باشى!

مانتوتو در بيارو يه چادر رنگى سرت کن

اينجورى هم قشنگى لباست مشخصه، هم اندامت تو چشم نيست

- باشه

با ابرو هاى بالا رفته نگاهم کردو گفت:

- حرف گوش کن شدى!

- حوصله ى بحث ندارم

بعدشم، اون دفاه چون بار ا لم بود ميرفتيم، نمى خواستم فاميلتون مريمو بزنن تو سرم

romangram.com | @romangraam