#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_76
این سکوت او را میترساند!
در را به آرامی باز کرد، با همان حال بود و هیچ تغییری نکرده بود، به سمتش رفت و هر چه صدایش زد چشم نگشود!
یا خدایی گفت و گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره گرفت.
***
آرام لای پلکش را که باز کرد، محسن را دید که روی صندلی روبه روی تختش به خواب رفته!
دستی به پیشانی اش کشید، سرش تیر می کشید...
با هر بدبختي بود روی تخت نشست، نگاهش به لباس هایش افتاد!
محال ممکن بود محسن لباسش را عوض کرده باشد!
خاست بلند شود که متوجه سرم درون دستش شد، سوزن را از دستش بیرون کشید و بلند شد.
به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال را باز کرد جای خالی آن لعنتی ها چنگ زد بر دلش...
-من ریختمشون دور...
به سمت محسن برگشت، میان چارچوب اتاقش ایستاده بود و او را نگاه میکرد!
عصبی در یخچال را به هم کوبید و غرید!
-غلط کردی، مگه اینجا خونه زندگی توهه؟ فکر کردی هر گوهی خواستی میتونی بخوری؟ لباس عوض کنی؟ کوفت های منو بریزی بیرون؟ اصلا تو کی هستی که به خودت اجازه چنین کاری رو دادی؟
محسن دستی به پیشانی اش کشید و پا در سالن گذاشت.
-من کسی نیستم، منتها خودتون زنگ زدین گفتین بیام کمک، منم کمک کردن رو این مدلی میبینم... مگرنه با اون حالی که معلوم نبود تا کی دووم میارین ولتون میکردم برین!
کتش را از روی کاناپه برداشت و به تن کرد.
-شرمنده مزاحم وقت شریفتون شدم... شب خوش...
در را که بست نتوانست طاقت بیاورد، جیغ بلندی کشیدی و هر چه دم دستش بود را وسط سالن پرت کرد... لعنتی لعنتی لعنتی.... بین آن همه مخاطب چرا باید سراغ محسن میرفت!
کاش سهیل بود حداقل، اینطور جلوی روی محسن خُرد نمیشد...
روی زمین سرخورد و اشکانش جاری شد،
romangram.com | @romangraam