#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_74
محسن رد نگاهش را گرفت، خم شد و مانتو سفیدش را برداشت و روی میز جلویش گذاشت.
پرونده ای که در دستش بود را روی میز گذاشت، کنار مانتواش!
-بعضی چیزا اگه قرار باشه به هر قیمتی به دست بیان، پس بهتره هیچ وقت به دست نیان...
خواست برود، لیلی بیتوجه به سرو وضعش مقابلش ایستاد!
-اصلا خوب نیست آدم از بیرون گود وایسه و نظر بده!
محسن به سمتش برگشت.
-همچین بیرون گود هم نیستم، توی گودم و دارم با چشمای خودم میبینم، فکر میکردم آدما با گذشت زمان عوض بشن اما عوضی شدن رو با چشم های خودم ندیده بودم!
این را گفت و رفت.
رفت و لیلی را با همان حال خرابی که تحویلش داده بود تنها گذاشت!
عصبی از این اتفاق پرونده ی قرارداد فراست را برداشت و روی زمین پرت کرد و تنها خودداری اش این بود که جیغ نکشد و آبروی خودش را بیشتر از این نبرد!
*
محسن همان بود، بی هیچ تغییری!
حتی یکبار هم به رویش نیاورد، اما اینکه نگاهش نمیکرد و انگار که دیگر حتی آدم هم حسابش نمیکرد اعصابش را به هم میریخت!
دو ماه از آن زمان گذشته بود و برای سه قرارداد دیگر باز هم مجبور شده بود تن به این خفت بدهد، اما آن قرارداد لعنتی آخر با آمدن همسر طرف مقابل در اتاق ریاست به هم خورده بود و آبروی لیلی از همه جا بی خبری که حتی نمی دانست طرف زن دارد حسابی ریخته شده بود!
از همه بدتر تمام گندکاری های شوهرش را به پای او ریخته بود و با چه افتضاحی او را از شرکتش بیرون انداخت! تنها خوبی قضیه این بود که در شرکت خودش نبود و برای فسخ قرارداد در شرکت اوجی قرار گذاشته بودو او که آمار گندهایش بالا رفته بود زنش همه را سر لیلی مفللوک خالی کرد!
حالش از زمین و زمان به هم میخورد، بیشتر از همه از خودش!
تا خرخره نوشیده بود و بدتر از همه این بود کسی را نداشت تا در آغوشش برود و زار بزند!
کثیف شده بود، از خودش بدش می آمد و بدتر از همه این بود آنقدر گیج بود که نمی توانست رانندگی کند!
در همان حال ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و با بالا و پایین کردن شماره های تلفنش شماره ای را گرفت.
romangram.com | @romangraam