#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_63
سیگار را کنج لبش گذاشت و پکی عمیق به آن زد، برخاست، به حمام پناه برد و دوش گرفت.
موهایش را با سشوار خشک کرد، آرایش مفصلی کرد، لباسش را پوشید و موهای بلوندش را از روسری اش بیرون داد.
کیف و گوشی اش را برداشت و از خانه بیرون زد، قبل از اینکه در را ببندد نگاهش به لوکی افتاد، برگشت، غذایش را از درون کابینت برداشت و درون ظرف مخصوصش ریخت و جلویش گذاشت، دست روی سرش کشید و بعد از خانه خارج شد.
ماشین قرمزش را از پارکینگ بیرون آورد و به سمت شرکت به راه افتاد.
صدای آهنگ را تا آخر زیاد کرده بود و غرق در حال خودش مسیر را می پیمود.
جلوی در سوئیچ را به سمت نگهبان پرت کرد و او در هوا گرفت، عادت کرده بود به اخلاق هایش!
از ماشین پیاده شد و همینطور که عینک دودی اش را روی چشمش تنظیم میکرد قامت صاف کرد و با همان کفش های لژ دارش وارد آسانسور ساختمان شد.
طبقه هفتم!
از آسانسور که بیرون آمد به سمت شرکتش به راه افتاد، تا وارد شرکت شد منشی برخاست و سلام کرد او هم تنها با تکان دادن سر اکتفا کرد و وارد اتاقش شد!
اتاق ریاستی که سه سال تمام جان کنده بود تا به دستش بیاورد و حالا مال او شده بود و شرکتش رو به صعود داشت به سمت قله های پیشرفت!
لب تابش را که روشن کرد نگاهش به لبخند پسربچه ی شیرین زبان روی صفحه افتاد، لبخند کم جانی روی لبش نشست و بلافاصله نگاهش به سمت دو قاب کوچک روی میز افتاد، عکس های جفتی اشان!
نفس عمیقی کشید و مشغول به کار شد، امروز سفارشات جدید میرسید و او حسابی سرش شلوغ میشد.
تقه ای به در اتاقش خورد و با اجازه ی او منشی وارد اتاق شد.
دختر جوانی که تازه استخدامش کرده بود و دانشجو بود.
-خانم مستور فکس های شرکت امید رو آوردم...
-بذارشون روی میزم...
دخترک قدم برداشت به سمتش و کاغذها را روی میز گذاشت، برای لحظه ای نگاهش به مچ دستش و دستبندی که دور مچش بود افتاد.
-مبارک باشه، رل زدی؟
دخترک سرخ و سفید شد.
-نه خانم رل چیه آخه؟ داداشم برام خریده...
نگاه عمیقی به دستبند چرمش انداخت.
romangram.com | @romangraam