#دل_من_دل_تو_پارت_114
چشمای خودمم گرد شد:
-برای چی؟!
-روی لپات چال میوفته !!! دلم قیلی ویلی رفـت!
چپ چپ نگاهش کردم و با خنده میز رو داشتیـم درسـت میـکردیم... تند تند یه ناهاری خوردم وماری هم غذاش رو با نوید خورد خمیازه ای آروم کشیـدم:
-من میرم تو سالن یکم بخوابم با شوورت رو به رو نشم ننمون رو به عزامون ننشونه یه وقت!
خنده کنان نگاهم کرد:
-ننشو به عزاش مینشونم اگه ننتو به عزات بنشونه!
همش شد ننه ننه! لبخندی نشست روی لبم و رفتم سمت سالن بالشتی برداشتم و دراز کشیـدم... کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتـم...
***
با شنیدن صدایی گوشام تیز شد.. یه صدای مردونه:
-مگه نگفتم یه مدت دست از کار بکـش؟! اگه اینطوری بود چرا نویدو آوردم پیش تو؟
اخمام توی هم شد و آروم رفتم سمت در تا صداها رو به وضوح بشنوم... صدای غضبناک ماری لبخندی روی لبم نشوند شاگرد خوبی بود:
-ببین آقای محترم! من خودم میدونم دارم چیکار میکنم! احتیاج نیست به من درس بدی.خودم میدونم چه وقت باید به رفیقم درس بدم چه وقت نباید این کارو بکنم اما من دوستم رو از این خونه نمیبرم ! فکر کنم یه ذره عقل تو سرتون باشه که این بفهمین!
صدای سیلی اومد... چشمام گرد شد نکنه وحید ماری رو زد؟! میکشمش! در رو آروم باز کردم پشت وحید به من بود و ماری دستش روی صورتش یه نگاه به من... یه نگاه به وحید، وحید غرید:
-آخرین بارت باشه تو روی من وایمیسـتی!
از کوره در رفتم و محکم در رو بستم با صدای در وحیـد برگشت سمت من اخماش توی هم بود من هم غریـدم:
-توام آخریـن بارت باشه دست روی ماریانا بلند میکنـی!
پوزخندی زد و با اخمای توی همش زل زد توی چشمای من! قدش از من بلند تر بود.دیدن اشکای ماری اذیتم می کرد! گفت:
romangram.com | @romangram_com