#دل_من_دل_تو_پارت_108


-خیلی راحت! از سگت کمتر بهش توجه کن!

چپ چپ نگاهم کرد:

-با وحید درست بحرفا!

-از من گفتن بود! من جات بودم تا الان هر کسی همچین کاری باهام میکرد رو زنده نمیذاشتم اینقدر حرصش میدادم تا بمیره! راستی ماری تو چند سالته؟

ماری از حرص من خندید!گفت:

-باشه روش فکر میکنم یکم دلم خنک شه بد نیـسـت... من؟! 30!

خندید و لبخندی زدم:

-ساعت ده شبه بریم بخوابیم؟! صبح زود باید بریم ها!

سری تکون دادم و همراهش رفتم و اتاقم رو نشونم داد دراز کشیـدم رو تخت و موهای بلندم رو کنار خودم جمع کردم و بدون اینکه پتویی رو خودم بندازم خوابم برد...

***

صبح با نور خورشید توی صورتم بیدار شدم.. چشمام رو به زور باز کردم و بلند شدم خیلی خوابم میومد اما ساعت 7 بود! باید کم کم میرفتم... مثلا امروز باید دفاع یاد میگرفتم! لپام پوف کرده بودن از خواب و چشمای درشت سبزم رو به زور باز گذاشته بودم رفتم بیرون انگاری ماری هنوز خوابه! صورتم رو شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم چشمام خیلی مظلوم شده بود... صورتم از همیشه سفیـدتر... میترسیدم افت فشارم به راه افتاده باشه همیشه ی خدا فشارم پایین بود! سرفه کنان رفتم بیرون و موهام رو بستم... لبخندی زدم و ترجیح دادم خودم صبحونه رو آماده کنم نمیدونم چرا اما از ماری خوشم میومد حس میکردم خانم خوبیه... اما قضیه ی سایه بهم فهمونده بود نباید خیلی به یه نفر نزدیک شم و بعد از بد شدنش باورم نشه که آدم بدی بوده! نمیدونم شاید من به حدی مغرورم که یه چیزی مثل اون اتفاق رو اینقدر بزرگ میبینم اما هر چی باشه بهم توهین کرد... بعد اینکه چایی رو دم گذاشتم یادم افتـاد من یه گوشیی هم دارم! گوشی رو زدم به شارژ و روشنش کردم! هه.. 50تا میس کال.. اونم از سایه! واسم مهم نبود... یهو گوشیم زنگ خورد هول کردم! با دیدن اسم سایه پوزخندی زدم و گوشیم رو دوباره خاموش کردم همین بهتر از من خبری نداشته باشه... من دیگه رفتم توی یه بازی پر خطر...

بعد اینکه گوشیم رو خاموش کردم رفتم توی اتاق خواب ماری... دیدم یه قاب عکس رو بغل گرفته خوابیده... دلم واسه این دختر می سوخت حس میکردم خیلی مظلومه! لبخندی زدم و عکس وحید رو از توی بغلش بیرون کشیدم! لبخندی کجکی زدم عکساش رو از کل خونه جمع کردم و فرستادم یه جا. بعد هم نشستم کنار ماری و آروم تکونش دادم:

-ماری؟! ماری بیدار شو خانمی!

کم کم چشماش باز شد و گفت:

-ای وای صبح به خیر ساعت چنده؟!

-صبح توام به خیر... نزدیک 8 پاشو بریم صبحونه که باید بریم تمرینا!

نفسی عمیق کشیـد و بلند شد با دیدن قاب عکسا چشماش گشاد شد بلند شدم رفتم سمت پنجره پردها رو کشیدم! و گفت:

-ایـنا رو چرا جمع کردی؟!

romangram.com | @romangram_com