#دل_من_دل_تو_پارت_104
-جدی؟!
سری به شونه ی آره تکون داد.. لباش رو خورد و اشک از چشماش میچکیـد شالم رو برداشته بودم تا موهام یکم هوا بخورن... شروع کرد به درد و دل کردن... :
-من و وحیـد عاشق هم بودیـم... من میپرستیدمش.. شبی نبود که وقتی از سر کار میاد خونه نباشم و استقبالش نرم... اونم میگفت من رو دوست داره رفتاراش کاراش همه نشون میداد من رو دوست داره... 4سال باهاش عاشقونه زندگی کردم... 4 سال تموم زندگیم رو فداش کردم به خاطرش از کارم دست کشیدم من فقط وحیدو میخواستم ... اونم فقط برای خودم... بعد 4سال فهمیدم که داریم بچه دار میشیم به قدری جفتمون ذوق داشتیم که خدا میـدونسـت...3 سال گذشت... من همچنان دوسش داشتم و هر کاری واسش میکردم.. اما.. اما وحید رفتاراش سرد شد.. بی حوصله شد.. بی حال شد.. دیر میومد خونه تا میومد یا سیر بود یا شام خورده بود... دیگه عاشقونه صدام نمیزد... نوید پسرم دوسال و خرده ای داشت... یه روز از کارای وحید کفری شدم دیگه خستم کرده بود الکی بهونه میگرفت همش میخواست از من دور باشه یه شب باهم دعوامون شد... توی اون دعوا داد زد که ازم خسته شده.. دیگه منو نمیخواد... دنیا رو روی سرم خراب کرد... من... من هیچ کسی جز وحید نداشتم... وحید تنها کس من بود... مادر و پدرم رو توی یه حادثه از دست دادم... اما وحید هم داغ خودش رو به دل گذاشت هم داغ بچمو... پسرم رو ازم گرفت خودش هم واسه همیشه رفت... طلاقم داد و رفت... گاهی فقط یه روزای خاص میرم پسرم رو میبینم... اما وحید.. نمیدونم چه مرگش شده بود... توی این مدت نه ازدواج کرد نه با کسی بود ولی از من خسته شده بود... ترجیح میدادم زیر خاک باشه اما اینجوری بهم نارو نزنه... این جوری من رو از زندگی سیر نکنه... اگه بچم رو ازم نمیگرفت اینقدر ازش کینه ای نمیشدم... الان 3 ساله که خودش رو ندیدم ... ولی هنوز دوسش دارم... بعضی اوقاتم خودم رو لعنت میکنم که چرا راضی به مرگش بودم.. و الان هم باورم نمیشه دارم این ها رو به تویی که نمیشناسم میگم...
اخمام توی هم بود ای خدا چی کشیده بود این دختر.. دوباره بی اراده محکم بغلش کردم و از چشماش اشک فواره میزد... نفسی عمیق کشیدمو بهش دل داری دادم...
اشکاش رو پاک کرد و من هم زندگیم رو واسش تعریـف کردم... خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اومد یه تای ابروم پرید باالا:
-مهمون داشتی؟!
با حیرت گفت:
-من کسیو ندارم که بخوام مهمون داشته باشم! فکر کنم آقا رامتیـنِ اومده ببینه حالت چطوره تو بشین الان میام..
شالش رو گذاشت روی سرش و رفت سمت در... صداش رو شنیدم:
-سلا..
صداش قطع شد.. مگه کی اومده بود؟! پسری قد بلند و درشت با موهای مشکی و چشمای مشکی وارد شد و کلافه دست توی موهاش می کرد و ماریانا گفت:
-کی گفت سرتو بندازی و بیای تو؟!
بلند شدم و پسره چشماش روم ثابت مونده!اوه این وحیـد... اخمام رو انداختم توی هم و با کلنجار با خودم به زور گفتم:
-سلام...
سلامی ازش شنیدم و وحید رو به ماری گفت:
-نمیدونستم مهمون داری..
-حالا که میبینی دارم بیا برو بیرون....
-کارت دارم ماریانا!
romangram.com | @romangram_com