#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_51



-بهت گفته بودم که دختر همسایمونه.



زری دکمه را زد در را باز کرد.چند دقیقه بعد آلما و سیما داشتند روب*و*سی می کردند.آلما،بیتا و سیما را به هم معرفی



کرد.سیما روبروی آنها نشست و گفت:دیروز از مامان شنیدم که اومدی گفتم بیام ببینمت.



-ممنون عزیزم خیلی خوشحال شدم.



طولی نکشید که هر سه آنقدر گرم صحبت بودند که زمان را فراموش کردند.بیتا به ساعت نگاه کرد و گفت:وای خدا



ساعت12شد.امروز روزبه میاد دنبالم بریم بیرون غذا بخوریم.



آلما گفت:بابا یه امروز مهمون من باش.



-یه روز دیگه.امروز به روزبه قول دادم



-باشه پس سلام برسون



بیتا با سیما و آلما خداحافظی کرد و رفت.سیما هم پشت سر بیتا بلند شد که آلما پرسید:تو دیگه کجا؟



-منم برم آلما جون.سر ظهره عزیزم



-امکان نداره بزارم بری،زنگ بزن مامانت بگو ناهار اینجایی.



-باشه یه وقت دیگه آلما جون.



-اصلا حرفشم نزن



سیما لبخندی زد و گفت:خیلی خب می مونم.



-حالا شد.بیا بریم تو حیاط یه دوری بزنیم،حیفه هوا به این خوبی رو از دست داد.



سیما با آلما به حیاط رفتند.سیما با همه ی وجودش نفسش را با بوی خوش گلهای بهاری پر کرد و گفت:



-اینجا خیلی خوشگله.گلای فصلی حیاطتونو خیلی خوشگل کرده.



-آره دست کاره خودمو دایی.



-اوه چه خوش سلیقه!



سیما روی تاب نشست و گفت:راستی آقا نکیسا کجاست؟



آلما بی خیال گفت:رفته ماموریت.



سیما با دلسوزی گفت:آخی،طفلی همش کارو ماموریته.



آلما انگار نکته ایی را گرفته باشد با اخم گفت:دلسوزی نداره خب کارش همینه.



-وا آلما چطور دلت میاد؟



-خب تو چرا اینقد دل می سوزونی؟



سیما از حرف آلما جا خورد با عجله گفت:نه،هیچی همین جوری یه چیزی پرسیدم.



آلما مشکوکانه نگاهش کرد اما حرفی نزد.اما دلسوزی سیما و شاید توجه اش او را عصبی کرده بود.با اخم گفت:بیا



بریم ناهار.



سیما از روی تاب بلند شد که در حیاط باز شد و قامت کیان نمایان شد.آلما با دیدنش لبخند زد و گفت:



-مادر زنت خیلی دوست داره زری داره ناهار می کشه.



کیان چشمکی زد و گفت:پس به موقع اومدم منم که حسابی گشنه.



آلما به طرفش رفت با او دست داد.کیان گفت:دختره ی بی معرفت دلمون تنگ شد کجایی؟



-زیر سایه شما تو آفتاب.الان که اینجام.بده دلتو تا بکشم گشاد بشه.



کیان آرام به سرش زد و با لبخند گفت:دیوونه 2 روز نبودی خل شدی.



آلما خندید بعد انگار ناگهان به یاد سیما افتاد برگشت و گفت:سیما جان بیا جلو.



سیما چند قدمی برداشت و روبروی آنها ایستاد.آلما آنها را به هم معرفی کرد و گفت:



-حالا مهمونای عزیزم بریم غذا بخوریم که من پس افتادم

romangram.com | @romangram_com