#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_37

چشمانی ریز و صورتی تپل در کنار ساسان جای گرفت.خانم کریمی زنی لاغر و قد بلند که چهره اش مهربان و دوست داشتنی بود با لبخندی که چال گونه



اش را نشان می داد و او را زیباتر از قبل می کرد در کنار شکوفه نشست و در آخر سیما تنها فرزند خانواده کریمی با پوستی گندمی و چشمانی درشت که



بی شک از مادرش به ارث برده بود و چال گونه ی دلربایش متین و آرام روی مبل دو نفره نشست.و با کنجکاوی زوایای خانه همسایه شان را با چشم



بررسی می کرد.آلما با لبخند کنارش نشست و گفت:



-به نظرت خونمون چطوره؟



سیما که غافلگیر شده بود گفت:هان....چی؟.....خوبه قشنگه!



آآلما خندید و گفت:چیه؟چرا هول شدی؟فقط یه سوال بود.....به اینجا خوش اومدی.من آلما هستم و تو؟



سیما لبخند زد و گفت:من سیمام



-اوه چه اسم باحالی زن دایی گفت هم سن و سالیم؟



سیما متعجب گفت:زن دایی؟مگه ایشون مادرت نیست؟



آلما با آرامش گفت:نه،من پیش خانواده داییم زندگی می کنم.پدر و مادرم فوت شدن.



-واقعا متاسفم



-ممنون نگفتی چند سالته؟



-من 21 سالمه اردیبهشت 22 سالم میشه.



-پس یه سال از من کوچیکتری،من الان 22 سالمه.فکر کنم دانشجو باشی نه؟



-نه دانشجو نیستم،از بچگی می رفتم کلاس زبان انگلیسی تا مدرکمو تو آموزشگاه گرفتم و الان دارم تو همون آموزشگاه تدریس می کنم.



-چه عالی! اما چرا نمیری ادامه بدی فرصت خیلی خوبیه؟!



-اتفاقا به فکرش هستم،فعلا دارم کتاب می خرم و شروع کردم به مطالعه که امسال کنکور بدم.



آلما با اشتیاق گفت:عالیه،فقط استاد شاگرد خصوصی نمی خوای؟



سیما خندید و گفت:چرا که نه؟خیلیم خوشحال میشم.



صدای سلام بلند نکیسا که تازه به خانه برگشته بود توجه همگی را جلب کرد.خانواده کریمی به دقت به این پسر جوان،زیبا و جذاب نگریستند.نکیسا لبخندی



روی لب آورد و به آنها پیوست.صمیمانه با آقای کریمی دست داد که ساسان رو به جمع گفت:اینم تنها پسرم نکیسا



و متقابلا ساسان تک تک خانواده کریمی را معرفی کرد.نکیسا با خانم کریمی و سیما هم مودبانه سلام و احوالپرسی کرد و در کنار پدرش نشست.سیما که



مشتاقانه به نکیسا می نگریست به سوی آلما برگشت و با لحن بامزه ای گفت:فکر نمی کردم تو همسایگیمون همچین پسر جذابی هم باشه!



آلما نفهمید چی شد که از این تعریف ته دلش خالی شد.حسادت دوباره ریشه دواند.نگاهش سخت و به خشم نشسته شد.لبخندی خالی از احساس زد



.سرش را برگرداند و به نکیسا نگاه کرد که گرم صحبت با آقای کریمی بود.با آنکه به خود قبولانده بود که نکیسا هیچ وقت مال او نیست اما نمی دانست که



حسادت بارزی در وجودش بیداد می کرد



سیما با لبخند ادامه داد:کاش من جای تو تو این خونه بودم،زندگی با یه پسر دایی به این جذابی چه حسی داره؟!



پوزخندی مشهود روی لبهای آلما نشست و گفت:حس خاصی نداره



اما در دل گفن:حس نفرت،حس زیادی بودن،حس نخواستن و کنار گذاشته شدن،حس له شدن،خرد شدن و تمام حس های نفرت انگیز دنیا.



اما انگار در دل خود را سرزنش کرد و گفت:همش بد نبود،حس عشق،حس نفرت،حس زندگی و هزار تا حس قشنگ دیکه در کنارش سراغم میاد.



لحظه ایی از این خوددرگیری اخم کرد.سیما با تعجب به اخم او نگریست و گفت:حرف بدی زدم؟



آلما فورا لبخندی روی لبهایش کاشت و گفت:نه عزیزم



سیما نفس راحتی کشید لبخند زد و گفت:یه لحظه فکر کردم ازم دلخور شدی.



آلما از سادگی و صمیمیت سیما خوشش آمد.با لبخند گفت:موافقی یه سر به اتاق من بزنی؟



سیما مشتاقانه گفت:البته



-پس پاشو



آلما و سیما از جمع جدا شدند و به اتاق آلما رفتند .سیما با ورود به اتاق گفت:



romangram.com | @romangram_com