#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_140

عشق كیان كه به تازگی زنجیری از محبت به گردنش انداخته بود، او را بی اراده به دنبال خود می كشید.

در حالیكه به دلیل این عشق یك بار ماهان را زیر پا گذاشته بود، فكر كرد باید عاقلانه تصمیم بگیرد و آینده فرزندش را به دلیل خودخواهی نابود نسازد.

مجبور بود كیان و عشق او را به دست فراموشی بسپارد و به دنبال منصور به این شرط كه مدتی به او فرجه دهد، در نقطه دیگری شروع دوباره ای به زندگیش ببخشد. با این وصف عزمش را جزم كرد و تصمیم نهایی را گرفت.

غرق در افكارش بود كه صدای زنگ درِ حیاط او را به خود آورد.

وقتی صدای منصور را شنید كه می گفت: (باز كن، منم)، چادرش را به روی سر كشید . با اكراه در را باز كرد و سلام داد:

- سلام به روی ماهت.

غزاله بی اعتنایی و سردی را چاشنی رفتار و كلامش كرد و گفت:

- كاری داشتی؟

- مثل اینكه از دیدنم خوشحال نشدی.

غزاله سكوت كرد و منصور ادامه داد:

- می خوای مهمونت رو دم در نگه داری؟

- هادی خونه نیست. اگه شما رو اینجا ببینه ناراحت میشه.

- چرا؟ مگه من غریبه ام!؟

- بهتره بری منصور. كسی خونه نیست. بچه هم با غزل و ایرجه.... من حوصله داد و قالهای هادی رو ندارم.

- نترس! من از هادی اجازه گرفتم... قصد داشتم باهات درد دل كنم.

غزاله حرف او را باور نكرد، از این رو پرغیظ ابروانش را در هم كشید و گفت:

- برو منصور، برو با هادی بیا.

و خواست در را ببندد كه منصور پایش را جلو گذاشت و مانع شد و با یك حركت خود را داخل انداخت و در را بست.

غزاله ترشرو خود را در چادر پیچید و گفت:

- مثل اینكه یادت رفته تو دیگه در این خونه سمتی نداری.

منصور در چشمهای غزاله زل زد و گفت:

- وقتی اخم می كنی خوشگل تر می شی.

- شما همه چیز رو به شوخی گرفتی.

- من برای جبران گذشته اینجا اومده ام.

- چی رو می خوای جبران كنی؟ آبروی از دست رفته ام رو... راستی تو می تونی مادرم رو به من برگردونی؟

منصور شرمنده سر به زیر شد. لحنش یه التماس واقعی بود:

- اشتباه كردم. ولی تو بزرگی كن و من رو ببخش.

- نمی تونم منصور... نمی تونم. الان از من هیچ توقعی نداشته باش.

غزاله وارد ساختمان شد.

منصور منتظر تعارف نماند، به دنبال او وارد شد و گفت:

- بذار یه بار دیگه امتحان پس بدم. بذار محبتم رو نثارت كنم.

كاری می كنم كه تمام گذشته تلخـ ـت رو فراموش كنی.

غزاله با رخوت روی كاناپه رها شد. با یادآوری گذشته، تلخ و پرمرارت گفت:

- من امروز به نـ ـوازش تو احتیاج ندارم. یه روز در اوج نیازم محبتت رو از من دریغ كردی و در عین ناباوری تنهام گذاشتی.

تو حتی من رو از دیدن بچه ام محروم كردی.

امروز محبت تو بی مهری گذشته رو جبران نمی كنه. برو منصور... برو.

گذشتن از این زن زیبارو به سادگی میسر نبود.

منصور به التماس افتاد:

- یعنی همه چیز تموم شده! تو نمی خوای با من زندگی كنی؟ پس ماهان چی؟


romangram.com | @romangram_com