#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_130
ارتباط قطع شد و غزاله مـ ـستاصل و كلافه كنار میز تلفن زانو زد. كیان كاملا جدی و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اینكه او تا ده دقیقه دیگر زنگ را فشرده و خود را به هادی معرفی كند، زانوی غم بغـ ـل گرفت. در حالیكه هادی برای حضور منصور لحظه شماری می كرد و اگر پی به چنین رابطه ای می برد، عكس العملش غیرقابل پیش بینی بود. در كلنجار با خود بود كه سراسیمه لباس پوشید و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.
هادی با تعجب صدا زد :
- آهای.... كجا!!!؟
غزاله خرید را بهانه كرد. هادی با اخم و ترشرویی گفت :
- لازم نیست خودم میرم.
- ماهان فردا میاد، می خوام براش خرید كنم.
هادی با اكراه رو به غزل كرد و گفت :
- پس تو هم همراهش برو.
- نمی خواد، بچه كه نیستم. میرم و زود برمی گردم.
و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جایی كه زیاد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقیقه بعد مقابل اتومبیل كیان ایستاد. ابروانش گره ای خورد، سر از شیشه داخل برد و گفت :
- فكر می كنی تا كی می تونی دستور بدی.... جناب سرگرد؟
كیان در برابر اخم او لبخند زد. دو نیم دایره روی گونه اش نقش بست و جذاب تر از همیشه نشان داد.
- بَه بَه. سلام.
- امرتون؟
- سوار شو بهت می گم.
- لازم نكرده هركاری داری همین جا بگو.
- بچه بازی در نیار سوار شو غزاله.
- گفتم نه.
كیان با كلافگی پیاده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :
- چند دقیقه بیشتر طول نمی كشه.
و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبیل با سر و صدا از جا كنده شد. كیان به سرعت خیابان ها را به قصد خروج از شهر می پیمود. وقتی به ابتدای جاده خروجی شهر رسید، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسید :
- كجا داری می ری؟!!!!
- نترس. نمی خوام بدزدمت.
- برام دردسر درست نكن. من باید زود برگردم خونه.
- نگران نباش زود بر می گردیم. اگه می بینی بیرون شهر رو برای صحبت انتخاب كردم واسه اینه كه نمی خوام احتمالا دوست و آشنایی ما رو با هم ببینه.
- چیه كسر شانتون میشه؟
- تو چرا دوست نداری خانواده ات من رو ببینن؟... شما هم كسر شانتون میشه؟
غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :
- دلیلی نداره تو رو به خانواده ام معرفی كنم. دوست ندارم كسی در موردم قضاوت كنه یا فكرهای احمقانه به سرشون بزنه.
كیان پاسخی نداد، تمام حرص و عصبانیتش را بر پدال گاز خالی كرد. دقایقی بعد وارد جاده فرعی و خاكی شد و پس از طی مسافتی در كنار نهر آب متوقف شد. برای به دست آوردن آرامشی كه با حرفهای غزاله از دلش گریخته بود، پیاده شد و كنار نهر زیر سایه درخت نشست.
غزاله از شیشه اتومبیل مراقب حركات او بود. از آزار دادن او لذت نمی برد. آرزوی دلش بود كه به كلافگی و سردرگمی او پایان دهد. در دل غزاله غوغایی به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسین گر مردی بود كه عشق را به زیبایی تفسیر می كرد. كیان مشتی آب به صورتش پاشید، سپس برخاست و به تنه درخت تكیه زد. نگاهش را روی غزاله زوم كرد. نگاهی كه حرارت و گرمی آن سوزان بود
غزاله برای فرار از بار نگاههای سنگین او، سعی در سرگرم ساختن خود داشت. اما گویی هرم نگاههای او وجودش را به آتش كشیده بود. قلبش در سیـ ـنه به شدت می تپید. با احساس گرمایی شدید پیاده شد و كنار نهر زانو زد.
نگاهش خیره در امواج متلاطم آب بود كه كیان با طمانینه نزدیك شد و در خلاف جهت پهلویش نشست. نگاه كیان بر فراز كوهها خیره ماند و گفت:
- دنبال یه چرا می گردم.... فقط بگو چرا؟
غزاله سكوت كرد و كیان پرسید:
- نمی خوای حرف بزنی؟
- چی می خوای بدونی؟
romangram.com | @romangram_com