#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_128
در اتوبـ ـوس همش دعا دعا می كردم كه اتوبـ ـوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغـ ـوش خانواده ام برگردم.
صبح زود ساعت پنج رسیدیم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی اتوبـ ـوس میدان سرآسیاب ایستاد. چشمهای نگرانم با دیدن غزل برق شادی گرفت.
نمی تونم توصیف كنم با چه شور و حالی از اتوبـ ـوس پیاده شدم. من و غزل بدون توجه به چشمهای متعجبی كه از داخل اتوبـ ـوس به ما دوخته شده بود همدیگر رو در آغـ ـوش گرفتیم.
وقتی رسیدیم خونه، ایرج كه بعد از یك احوالپرسی كوتاه فهمیدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشی پچ پچ می كردند.
- چند وقته كه به سلامتی برگشتی؟
- یك ماهی میشه.
- چرا ما رو در جریان قرار ندادی دخترم! پسرم خیلی دلواپس بود.
- فكر نمی كردم برای كسی اهمیت داشته باشه.
عالیه دهان باز كرد تا جواب نامهربانی غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند. غزاله گفت :
- به هر جهت از اینكه زحمت كشیدید و تا اینجا قدم رنجه كردید متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنید. من به هیچ عنوان قادر نیستم زحمتهای ایشون رو جبران كنم.
- این چه حرفیه. هر كار انجام داده وظیفه انسانیش بوده.
تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند. غزل تلفن را جواب داد و با یك احوالپرسی رسمی گوشی را جلوی عالیه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند).
غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عالیه دوخت. عالیه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.
دو خواهر به احترام او ایستادند و عالیه به هوای بـ ـوسیدن غزاله، لب به گوش او نزدیك كرد و آهسته نجوا كرد.
- كیان خیلی دوستت داره... این قدر اذیتش نكن.
گونه های غزاله از شدت شرم گلگون شد و عالیه روی گرمی و حرارت آنها بـ ـوسه زد و لبخندی به روی او پاشید و با خداحافظی خارج شد. كیان سر كوچه بی صبرانه انتظار مادرش را می كشید. به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوی پای او ترمز كرد.
در حالیكه عالیه سوار می شد، كیان بی قرار پرسید :
- چی شد؟ چی گفت؟
- خوبه كه خودم به دنیا آوردمت در غیر این صورت، فكر می كردم شش ماهه به دنیا اومدی... صبر كن سوار بشم، بعد.
- مادر گلم اذیت نكن. بگو دیگه.
- غزاله یك ماهه كه برگشته و ...
فصل 27
منصور طی تماسهای تلفنی قصد دلجویی از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعیت جدید و تحمل سختی و مرارت گذشته قادر به فراموشی و بخشش نبود.
مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش می داد كه دیوار بزرگی از نفرت بین خودش و او می دید. این در حالی بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود.
او به راستی فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابی را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر می برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنین در زمان فرار از كوه و كمرهای افغانستان كه در زجر و عذاب، بین مرگ و زندگی دست و پا می زد.
غزاله احساس می كرد حتی اگر عشق كیان در میان نبود، هیچ گاه قادر به بخشش منصور نمی شد. اعتقادش بر این اساس بود كه زن و شوهر باید به یكدیگر اعتماد داشته باشند و چون ستونی محكم پشت هم بایستند.
حال آنكه منصور او را در بدترین شرایط روحی تنها رها كرده و بر شدت دردهایش افزوده بود و بعد از گذشت یك سال و نیم به ناگاه حضور دوباره ای یافته و ادعای عشق و دلدادگی و توقع زندگی مشترك داشت.
در جنگ برای غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد. با شنیدن صدای منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.
برای منصور بی تفاوتی غزاله مهم نبود. پس از احوالپرسی مختصری، در حالیكه می اندیشید با كلامش قند در دل غزاله آب می كند، گفت :
- خودت رو حاضر كن. دارم میام عروس خانم.
غزاله خوشحال كه نشد هیچ، سراسیمه و آشفته گفت :
- نه.... حالا زوده.
- چرا این قدر دست دست می كنی غزاله... الان یك ماهه كه برگشتی. چقدر دیگه می خوای فكر كنی.
- من نمی خوام به چیزی فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم.
- یعنی من تنها مردی هستم كه اشتباه كرده... ببین غزاله هر كس ممكنه در زندگی دچار اشتباه بشه، مثل خودت.
- مثل من!؟... میشه بگی اشتباه من چی بوده!؟
- همون بی دقتی ات توی مسافرت. اگه مراقب بودی این همه بلا سرت نمی اومد و زندگی مون خراب نمی شد.
romangram.com | @romangram_com