#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_126

- می دونم كه فقط قصد دلسوزی داری، اما این راهش نیست.

- آخه تو كه حرف نمی زنی. نمی دونم در وجودت چی می گذره.

- فقط من رو به حال خودم بذار.

با دسته گل زیبایی از گلهای سرخ آتشین رز از گلفروشی بیرون آمد. لبـ ـهای عالیه با دیدن فرزند رشیدش، به خنده ای گشوده شد. گویی قند در دلش آب شد و آرزوی شیرینی كرد، گفت :

- الهی پیر شی مادر، كِی باشه رخت دامادی به تنت ببینم.

كیان به لبخندی اكتفا كرد و گل را روی صندلی عقب گذاشت.

دقایقی بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ایستاد.

عالیه ابرو گره زد و گفت :

- پس چرا ایستادی؟

كیان گل را به دست مادرش داد و گفت :

- بهتره تنها بری.

- تنها برم!؟ مگه تو نمیای؟

- سلام برسون.

- جواب من رو بده. چرا نمیای؟

- اومدن من صورت خوشی نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر می فهمید.

عالیه غرولندكنان پیاده شد و آدرس خانه آنها را پرسید.

كیان اتومبیل را در دنده گذاشت و گفت :

- میام دنبالت.

وقتی زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتی كه از ظاهرش پیدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد. خوش و بش عالیه در یكی دو جمله خلاصه شد و با معرفی خود هادی را وادار به احترام بیشتری كرد. لحظاتی بعد عالیه در سالن پذیرایی نشسته بود و انتظار غزاله را می كشید. غزاله از آمدن او حسابی غافلگیر شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفیدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذیرایی شد.

هادی كه از آشنایی قبلی آن دو اطلاعی نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفی كرد.

عالیه بعد از روبـ ـوسی گفت :

- حقیقتش خود جناب سرگرد باید خدمت می رسید.

رنگ از روی غزاله پرید كه از چشم عالیه دور نماند، اما عالیه بدون اعتنا ادامه داد :

- اما ایشون صلاح دیدن بنده حقیر جهت عذرخواهی و همچنین تبریك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.

غزاله به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت :

- خواهش می كنم. قدمتون روی چشم.... خیلی خوش آمدید.

عالیه با تعارف هادی نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشیند. دستهای مهربان عالیه دست سرد و یخ زده غزاله را در دست گرفت :

- خب تعریف كن ببینم! خوبی؟ روحیه ات چطوره؟

لرزش محسوسی وجود غزاله را فرا گرفته بود. به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت.

عالیه آهسته و زیر لب زمزمه كرد :

- چرا می لرزی؟ نترس، حواسم هست.

غزاله به زور لبخند زد و تا حدودی آرامش یافت.

عالیه بعد از سخن گفتن از هر دری ماجرای گروگان گیری را وسط كشید و رو به غزاله گفت :

- می دونی دخترم... سرگرد خیلی مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ایران چه اتفاقی برای تو افتاده.

هادی كه بارها این داستان را شنیده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهی جمع را ترك كرد. غزاله بار دیگر به گذشته تلخ و شیرین خود سفر كرد و گفت :

- سرتون درد می گیره. خیلی مفصله.

- دوست دارم یك واوش رو هم جا نندازی.... فكر سر من رو هم نكن از سیر تا پیاز برام تعریف كن.

- وقتی یاد اون روزها می افتم مو به تنم راست میشه. خیلی سخت بود... برگشتنم به ایران كه یه معجزه بود.

- به امید خدا با گذشت زمان همه چیز درست میشه... دنیاست دیگه، گاهی زشت ترین صورتش رو به آدم نشون میده، گاهی هم ما رو در زیبایی خودش غرق می كنه.


romangram.com | @romangram_com