#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_115
كلمات در صدای گریه آلودش نامفهوم شد.
صدای باز و بسته شدن در حیاط او را از حال و هوای خود بیرون كشید، با دیدن برادرش و ایرج، كه به تازگی با او نامزد كرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد. آبی به دست و صورتش زد و خود را مشغول كار نشان داد.
صدای هادی كه او را به نام می خواند بلند شد: (آبجی كجایی؟ مهمون داریم)، از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اینجام) چادر سفیدش را روی سر انداخت و تعارف كرد. هادی پاكتهای میوه را روی میز گذاشت. سپس به كابینت تكیه داد و گفت:
- ایرج اینجاست.
- برای چی اومده؟
هادی چادر غزل را كنار زد و ملامت بار دست زیر چانه او گذاشت و گفت:
- صبر كن ببینم! باز گریه كردی؟
- توقع بیجا داری.
- توقع بیجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله می گذره. فكر می كنی با گریه كردن بر می گرده؟
- دلم كه آروم میشه.
- تو فقط داری خودت رو داغون می كنی. اگه به فكر خودت نیستی، حداقل به این پسره بیچاره فكر كن.
- اون رو برای چی آوردی؟
- از پدر و مادرش خواسته تا یك جلسه بذاریم و روز عقد رو تعیین كنیم.
- ولی...
- ولی نداره، منتظر چی هستی؟ تك و تنها توی این خونه دراندشت موندی كه چی؟ زودتر تكلیفت رو معلوم كن. اگه قراره ایرج نسبتی با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشیمون شدی، بیشتر از این معطلش نكن. دَكش كن بره.
- به تو هم میگن برادر! هر اتفاقی می افته، برای تو خیلی زود عادی میشه. به همین راحتی حرف از ازدواج می زنی. واقعا كه...
- مزخرف نگو... فكر می كنی ناراحتیم رو باید با زار زدن و گریه نشون بدم. نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بیخیال نشون میدم، واسه اینه كه در قبال تو احساس مسولیت می كنم. دلم نمی خواد با قیافه عبـ ـوس و گرفته، روحیه ات رو داغون كنم، می فهمی؟
- معذرت می خوام. نباید خودخواهانه قضاوت می كردم.
- اشكال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگیر نمی شم.... ما كه دیگه كسی رو نداریم، داریم؟
غزل لب برچید. هادی با نوك انگشت زیر چانه او زد.
- خدا وكیلی حالگیری نكن. به اندازه كافی چشمای قشنگت قرمز شده. جون داداش كوتاه بیا.
لبـ ـهای غزل را لبخندی از روی اجبار گشود و هادی با ابراز نگرانی افزود:
- من برای تنهایی تو نگرانم. اگه با جشن مخالفی، یه مراسم ساده توی محضر برگزار می كنیم.
- هرچی شما بگی داداش.
- آفرین. حالا شدی خواهر خودم. حالا سه تا چایی لبریز، لب سوز، لب دوز بریز، بیا تو پذیرایی.
با وجود غم و اندوه فراوان، كمی آرام تر از گذشته نشان می داد و با دقت و پشتكار بیشتری بر روی پرونده ها كار می كرد.
بعد از ماجرای ربایندگی، با صلاحدید فرمانده كل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان مشغول به كار شده بود و به دلیل بزرگی استان و جمعیت بیشتر آن، سختی و فشار كار نیز بیشتر شده بود. با این وجود راضی به نظر می رسید زیرا فرصتی برای فكر كردن به گذشته های تلخ و شیرین نداشت.
در یكی از روزهای پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمی به نام هدایت او را مطلع ساخت.
سراسیمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس می افتاد: (یعنی خودشه؟). وقتی زن جوان وارد دفتر شد بی اراده و با دهان باز برخاست، گیج و مبهوت در چشمان او خیره ماند تا آنكه با صدای زن جوان به خود آمد.
- سلام... غزل هدایت هستم. خواهر غزاله هدایت.
گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن كرد و با احوالپرسی سردی با رخوت روی صندلی رها شد.
غزل متوجه حالت كیان شد، اما دلیل واقعی آن را نمی دانست به همین دلیل سكوت اختیار كرد.
كیان با افكار پریشان به زحمت خود را جمع و جور كرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساكت ماند.
غزل سعی داشت در گفتارش با احتیاط باشد، پرسید:
- به من اطلاع دادند كه خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.
كیان تاكید كرد و غزل در حالیكه كنجكاو نشان می داد گفت:
- می خوام از زبون شما بشنوم... باید بدونم چه بلایی سر خواهرم اومده.
اگر دست كیان بود پس می افتاد. این همه شباهت باور نكردنی بود. اگر غزل زبان نمی گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم می گرفت.
دلش می خواست از مقابل او فرار كند. اما ناگزیر، قوایش را به كار بست و گفت:
romangram.com | @romangram_com