#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_112
سردار با تعجب تمامی حركات او را زیر نظر داشت. حدسهایی در ذهنش زده بود، از این رو لحن ملایمی به خود گرفت و گفت:
- یه چیزی بیشتر از دِین داره تو رو ادیت می كنه، درسته؟
كیان دیگر طاقت پنهانكاری نداشت. با رخوت روی چمن رها شد. سردار مقابل او زانو زد و پرسید:
- بین شما اتفاقی افتاده!؟
كیان به تنه درخت تكیه داد و سر به زیر انداخت.
شاید سردار احساس او را درك كرد، چون دست او را فشرد و با یك حركت او را از جا كند و شانه به شانه او قرار گرفت.
لحظاتی بعد سردار پشت فرمان اتومبیل كیان، كنجكاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتی به خود گرفت و گفت:
- نمی خوام فضولی كنم، ولی دوست دارم بدونم در این مدت كم و در آن موقعیت خطرناك، مردی مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟
- سوءتفاهم نشه. رابطه ما یه رابطه ساده، اما عمیق و ریشه دار بود.
سردار نیشخند زد:
- باورم نمیشه! كیان بدعُنُق و عاشقی؟!
- مسخره می كنی؟
- نه جون كیان.... فقط موندم آدم بی احساسی مثل تو، چطور تحت تاثیر یه زن قرار گرفته.
- همیشه فكر می كردم تا عمر دارم مجرد زندگی می كنم. هیچ احساسی در خودم نسبت به جنس مخالف نمی دیدم. هیچ زنی نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب كنه، تا اینكه غزاله رو برای تحویل به بیمارستان كرمان از زندان سیرجان تحویل گرفتم.... وقتی كنجكاوانه در زندگیش پرس و جو كردم، فكر نمی كردم یه روزی خیلی زودتر از اونچه فكرش رو می كنم، بلای جونم بشه.
فكر می كرد زندگیش به دست من از هم پاشیده.... دلتنگ پسر كوچكش و داغدار مادرش بود. شوهرش هم در عین ناباوری برای همیشه تركش كرده بود. چهاردیواری زندان و تلخی اتفاقات اون رو افسرده و بیمار كرده بود.
- با این وصف باید چشم دیدار تو رو نداشته باشه؟
- آره. دلش می خواست سر به تنم نباشه. نمی دونی با چه غیظی نفرینم می كرد.
- كه اینطور! خواستی ثواب كنی، كباب شدی. منظورم رو كه می فهمی.... یعنی اومدی یه جوری از دلش دربیاری، اسیر دلش شدی.
- نه اینجور هم نبود. ما در شرایطی قرار داشتیم كه محتاج كمك هم بودیم. جز خودمون و خدا كسی رو نداشتیم. این نزدیكی یه جورایی بین ما وابستگی به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسیار زیبا بود.
- حالا به خاطر عشق و علاقه ای كه داشتی نمی خوای باور كنی كه اون مرده و می خوای اعتباراتت رو نادیده بگیری و بری دنبالش... فكر نمی كنی باید عاقلانه تصمیم بگیری و اسیر احساسات نشی؟
- اگه زنده باشه و گرفتار!؟
- از حرفات بوی تعهد میاد! تو از نگاه یه عاشق دلشكسته حرف می زنی یا یه عاشق متعهد؟
كیان كلافه سرتكان داد و با حسرت گفت:
- نمی خواستم آلوده گناه باشم. وقتی نگاش می كردم كاملا بی اراده می شدم. برای پرهیز از گناه ازش خواستم عقد كنیم.
- فكر می كنی اگه بری افغانستان پیداش می كنی؟
- اگه از مرگ، یا زنده بودنش مطمئن نشم، می دونم تا وقتی نفس می كشم، كلافه ام.
- تو كه بی توكل نبودی.
كیان احساس درماندگی می كرد.
- می بینی... می بینی چه به روزم اومده... من عوض شدم محمد.
- حتم دارم ارزشش رو داشته.
- شاید اون هم یه امتحان در مقابل وسوسه های دنیا بود.
- چرند نگو. حالا گوش كن ببین چی میگم.... فردا یه نفر رو پیدا می كنم و می فرستم اون طرف مرز، قول میدم هرطوری شده نشونی از او دست بیارم.
- نه، نه... می خوام خودم برم.
- امكان نداره.
- لج نكن محمد، بذار برم.
- اگه گیر بیفتی جاسوس محسوب میشی. می دونی كه آمریكاییها اونجا پایگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر برای خودت و دولت درست می كنی. اصلا فراموش كن.
- خواهش می كنم محمد. یادت رفته توی روزهای جنگ، چند بار رفتیم عراق و برگشتیم. می دونم كه می تونم بدون دردسر برم و برگردم.
سردار ناباور به چهره كیان خیره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود. بی اراده جواب داد:
- فقط می تونم یه مرخصی كوتاه برات رد كنم.
romangram.com | @romangram_com