#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_110
- خیر ببینی عمه. ما كه جز زحمت برای تو سودی نداریم.
صدای قیژ در آهنی حیاط صحبت آن دو را قطع كرد. عالیه نیم خیز شد و از گوشه پنجره سرك كشید:
- مثل اینكه اومد.
و متعاقب آن صدای قدمهای كیان در حیاط پیچید و چند لحظه بعد صدای یاا... از پشت در بلند شد. عالیه به استقبال فرزندش رفت .
- اومدی مادر. سلام.
- سلام... محمد اینجاست؟
- هان!... سگرمه هات تو هم شد.
- هیچی بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.
لحظاتی بعد كیان در حالیكه سعی داشت چهره باز و گشاده ای به خود بگیرد، وارد پذیرایی شد و با دیدن سردار بهروان با لبخندی جلو رفت و خوش و بش كرد.
- پس چرا تنها اومدی مرد؟
- نمی تونی ببینی یه شب بی دردسر باشیم.
- كه این طور... بذار حاج خانم رو ببینم، آشی برات می پزم كه هفت هشت وجب روغن روش باشه.
- ما چاكرتیم... ما رو با وزیر جنگمون سرشاخ نكن.
كیان به لبخندی اكتفا كرد و عاله در حالیكه با سینی چای وارد می شد گفت:
- پشت سر عروس برادرم كی حرف زد؟
سردار به علامت تسلیم دستها را بالا برد و گفت:
- كی جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.
- خلاصه... گفته باشم.
- چه عجب! یادی از ما كردی؟
- ما كه روزی چند دفعه قیافه غیرقابل تحمل شما رو زیارت می كنیم. اداره كمه، خونه هم میام.
- حیف كه مافوقمی.
- پسر عمه جوش نیار كه یه وقت سر میری. فعلا بذار بعد از اینكه ما رو یه پیتزا مهمون كردی آمپر بچسبون.
- یعنی چی؟... یعنی شام عمه رو نمی خوری دیگه، پیتزا می خوای.
- شام عمه رو باید با حاج خانم و بچه ها خورد. درست میگم عمه جون؟
عالیه لبخندی زد و چشم بست.
- صد البته.
سردار دست روی شانه كیان گذاشت و گفت:
- معطل نكن كه خیلی گرسنه ام.
- یعنی خستگی هم در نكنیم دیگه.
- اگه شام رو زودتر بدی، زودتر می خوابی.
كیان هوای ریه اش را با صدا بیرون داد و در حالیكه می دانست هدف اصلی سردار از این ملاقات چیست، با اكراه برخاست. دقایقی بعد در حال عبور از خیابان ها مشغول صحبت شدند ولی كیان حوصله شنیدن حرفهای سردار را نداشت. بالاخره سردار با مشاهده بی حوصلگی او سر صحبت را باز كرد و با گلایه از رفتار كیان به شوخی گفت:
- ببینم كیان! وقتی شكنجه می شدی، مخت ضربه مربه نخورده؟
- جون محمد شروع نكن. به خدا حوصله ندارم.
- می دونی! هنوز باورم نمیشه كه برگشتی... نمی دونی چقدر خوشحالم، ولی تو كم كم داری این خوشحالی رو زایل می كنی.
- اگه جای من بودی، شاید می تونستی وضعیتم رو درك كنی. ولی... و ساكت ماند.
سردار نیم نگاهی به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:
- خیلی بهت سخت گذشت، نه؟
- سخت و تلخ.
- این قدر سخت كه هنوز آزارت می ده؟
romangram.com | @romangram_com