#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_52
- سلام و خسته نباشید خدمت بهترین آبجی کوچولوی دنیا!
- سلام شایان جان، خوبی ؟ خبری شده؟
- یعنی ، حتما باید خبری شده باشه؟ نخیر جانم ! شما خیلی سریع از شرکت خارج بشید تا این حقیر افتخار حضور در رکاب شما رو داشته باشم! بدو که سبز شدم!
- ولی من با ماشین خودم اومدم
- خوب عیبی نداره .همونجا توی پارکینگ می مونه، فردا خودم می رسونمت .
گوشی را سرجایش قرار دادم .با عجله کپی ها را داخل پوشه ای جاسازی کردم و به اتاقش رفتم . خوشحال از اینکه هرگز موفق به شکست دادن من نخواهد شد، در زدم و داخل شدم .پشت به من در حال تماشای نمای شهر بود.
- بفرمایید!
- آقای متین ، تمام اوامر شما مو به مو اجرا شد . این فاکتورهایی که ازشون کپی خواسته بودید!
- بسیار خب! شما می تونید برید
تمام وجودم لبریز از غم شد .حتی زحمت یک تشکر خشک و خالی را هم به خود نداد!
با وجودی که لحن کلامش خشن و دستوری نبود ولی باز هم دلگیر شدم.
- امیدوارم شب خوبی داشته باشید، خدانگهدار!
این را گفتم و بسرعت خارج شدم .واقعا که چقدر بی رحم و سنگدل بود! هنگامیکه به سالن رسیدم .متوجه الهام شدم. تازه بیاد آوردم که او هم همپای من تا آخرین لحظه، فعالیت کرده است .نگاه دلسوزانه ای به من انداخت:
- اون خیلی هم آدم وحشتناکی نیست ! نمی دونم چرا اینطوری برخورد می کنه!
لبخند بغض آلودی زدم :
- اصلا مهم نیست الهام جان! خودت رو ناراحت نکن .بریم که حسابی دیرمون شده!
دستش را کشیدم و هر دو از شرکت خارج شدیم. شایان بی حوصله به انتظارم ایستاده بود .با دیدن الهام، خودش را جمع و جور کرد و در سلام دادن پیش دستی کرد. الهام هم که صورتش از خجالت رنگ به رنگ می شد، با صدایی مرتعش جوابش را داد. در حالیکه از عکس العمل آنها حسابی خنده ام گرفته بود، شایان را مخاطب قرار دادم:
- خیلی که منتظرم نشدی؟
- نه فقط اگه یه کم دیگه معطل میکردی ، زیر بارش این برف، یه آدم برفی درست و حسابی می شدم!
الهام لبخندی زد و خواست با یک خداحافظی از ما جدا شود ، ولی به پاس محبتی که در حقم کرده لود، از شایان خواستم تا او را هم به منزل برسانیم . در طول مسیر، یکریز در مورد کارهای امروز و خستگی اش صحبت کردم ، اما شایان که تمام حواسش به عقب ماشین بود ، در حالیکه از آینه، الهام را زیر نظر داشت پرسید:
- شما همیشه اینقدر ساکتید خانم پناهی؟!
romangram.com | @romangram_com