#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_47
- و اون مسائل؟!
- آقای متین، اگه به سوالتون جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
لبخندی مهربان و صمیمی مکمل چهره جذابش شد و فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت:
- نه به هیچ وجه! فقط دوست داشتم که بدونم.
چشمهایم را کمی تنگتر کردم و پرسیدم:
- شما چی می خوایید بدونید؟ از زیرو رو کردن لایه های پنهان شخصیت و زندگی من به چه نتیجه ای می خواید برسید؟!
نگاه نافذ و برنده اش را برای لحظاتی چند در نگاهم قفل کرد .ولی این نگاه سرگشته من بود که خیلی زود تسلیم شد و با خجالت به زیر افتاد .به آرامی در جوابم گفت:
- خانم رها! اگه به این سوال جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
بسختی لبخندم را فرو خوردم .چقدر زیرک بود!
- نه ابدا.
- پس تا چای تون سرد نشده، بفرمایید.
با تعجب پرسیدم :
- شما از کجا می دونید که من چای میخورم؟!
- مثل اینکه من رئیس شرکتم!
باز هم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم:
- خب بله! رئیس هستید ولی توی آبدار خونه که کار نمی کنید ! پس از کجا فهمیدید؟!
ناگهان فکری مثل برق از خاطرم گذتش و بلافاصله گفتم:
- حتما از طریق دوربین رفتارهای ما رو کنترل می کنید، درسته؟
اخم با نمکی کرد و فنجان قهوه اش را روی میز برگرداند .
- مانیتور اتاق من همیشه خاموشه و هیچوقت روشن نشده .من طی یه حادثه خاطره انگیز، پی به این مساله بردم!
نمی دانم چرا بی جهت عصبانی شدم! حتی نمی دانم چرا گمان کردم که او دروغ می گوید. بهر جهت او رئیس شرکت بود و بنا بر انجام وظیفه، باید همه چیز را کنترل میکرد .حالا با سوء استفاده از این امر، به خودش اجازه دخالت در کارهای شخصی را هم داده بود. با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
romangram.com | @romangram_com