#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_43
- معلوم هست کجایی؟ حالا خوابم می بره دیگه!
- دنبال من می گردید خانم رها؟
همچون برق گرفته ها از جا پریدم و با شتاب و خجالت به عقب برگشتم .
- وای آقای متین شمایید؟!سلام؛ صبحتون بخیر!
- سلام ؛ صبح شما هم بخیر .مگه انتظار داشتید شخص دیگه ای رو ببینید؟!
- نه ابدا، فقط تعجب کردم!
- بله البته.از حالت چشمهاتون پیداست! امروز گلدونتون ، گل باطراوت نداشت. فراموش کردید؟
- نه.......یعنی بله........یعنی همه اش تقصیر شایان بود
لبخند عمیقی که از لحظه ورود روی لبش خودنمایی میکرد، جای خود را به اخمی آشکار داد.
- شایان؟!
خنده ام را بسختی مهار کردم.
- بله ، ایشون برادرم هستند .
بازدمش را به بیرون فرستاد و با نوایی پرسشگر گفت:
- خب؟!
با تعجب نگاهش کردم و سرم را بعلامت پرسش بطرفین تکان دادم . پس از گذشتن چند لحظه، با لبخندی عمیق و جذاب که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش می گذاشت گفت:
- خانم رها، مثل اینکه واقعا خوابتون میاد!می شه خواهش کنم از سر راه کنار برید تا من در دفترم رو باز کنم؟
تازه متوجه گیجی ام شدم. با شرمندگی و عجله قدمی کنار رفتم.
- بله معذرت میخوام .اصلا متوجه نشدم!
به آرامی داخل شد و بدون آنکه به عقب نگاه کند، در را بست .چه بی موقع حرفهای مرا شنید و مچم را گرفت! اصلا چه موقع وارد شرکت شد که من متوجه نشدم؟ در هر صورت از آمدنش خوشحال شدم و با خودم فکر کردم ، چقدر این پسر جذاب و شیک پوش است! پلوور نوک مدادی و شلوار جین مشکی به تن داشت، به همراه پالتوی بلند مشکی که یقه اش بسمت بالا هدایت شده و بسیار برازنده اش بود. موهایش مثل همیشه مرتب و براق بود .درست مثل کفشهایش! هنوز رایحه ادوکلن همیشگی اش در فضا منتشر بود. آن ته لهجه اروپایی و شیک پوشی اش، واقعا از او مردی جنتلمن می ساخت . به قول خانم کریمی ، درست مثل لردهای انگلیسی! از خودم حرصم گرفت و با عصبانیت به افکارم دهن کجی کردم« این مسائل اصلا به تو مربوط نیست عزیزم! ارزونی پدر ومادرر و هواخواهانش!»
به ذهنم فشار آوردم که چرا در آخرین لحظه داشت می خندید؟ که ناگهان در باز شد .متین در حالیکه پالتویش را از تن خارج کرده و پرونده ای در دستش بود ، ظاهر شد! لحظه ای ایستاد و با حیرت به من خیره شد .
- خانم رها! شما هنوز اینجا هستید؟ اگه کاری دارید بفرمایید
romangram.com | @romangram_com