#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_38
پروردگارا! چه بلایی داشت سرم می اومد؟! انگار تازه از خواب بیدار شده بودم .انگار برای اولین بار بود که محسن رو می دیدم .این چهره زشت و نفرت انگیز که به من زل زده بود، کی بود؟ وای بر من! تازه فهمیدم نگاههایی که من همیشه در اونها دنبال عشق و دلدادگی می گشتم چقدر وقیح و بی شرم بود! محسن هرگز با عشق به من نگاه نمیکرد، بلکه همیشه طوری من رو برانداز میکرد که انگار ورای لباسهای من رو می بینه و من احمق تازه متوجه این مساله شده بودم. کاش فقط یه کمی بیشتر دقت میکردم! زمان داشت از دست می رفت .باید هر چه سریعتر برای نجاتم کاری میکردم .با تمام توانی که داشتم بسمت محسن هجوم بردم و سعی کردم با ناخنهایم صورتش رو زخمی کنم .ولی محسن پرقدرت تر از من بود و به آسونی دستهای من رو مهار کرد .توی همون شرایط هم فریادهای گوشخراشم ساختمون رو به لرزه انداخت:
- کثافت هرزه! مگه از روی جنازه من رد بشی که دستت به من برسه! تو فکر کردی من کی هستم؟! محسن تو یه حیوون پستی ، تو از احساسات من سوء استفاده کردی! آخه چطور دلت اومد، هان؟ چطور جرات کردی ؟ مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ چرا لال شدی؟ چرا جوابمو نمی دی؟
صدام از حالت فریاد به جبغ تبدیل شده بود .محسن با تقلای زیاد، دستهامو مهار کرد و سیلی محکمی به گوشم زد که ناگهان ساکتم کرد و اشکم بی اختیار سرازیر شد .
- خفه شو شیدا! دیگه حتی یک کلمه هم نمیخوام بشنوم .فهمیدی؟!
صدای لرزان محسن برام غریبه بود.نگاه محزون و لبریز از اشکش این باور رو برام زنده کرد که اون از یه حسی فرار می کنه و تمام تلاشش رو بکار گرفته تا اونو نادیده بگیره . شاید این فرصت خوبی بود و می تونستم با استفاده از همین مساله، شرایط رو تغییر بدم .
گریه ام به هق هق تبدیل شد .آرام و مایوسانه گفتم:
- محسن من تو رو دوست دارم! من عاشقتم! آخه چرا این کار رو با من می کنی؟
به موهاش چنگی زد و با صدایی مرتعش از تاثیر بغض و الکل جواب داد:
- می دونم ...........لعنت به تو شیدا...........منم تو رو دوست دارم .بخاطر همین هم خواستم تو رو اینجا بذارم و برم! ولی تو همه چیز رو خراب کردی ، همه چیز رو!
احساس کردم چند قدم به موفقیت نزدیک شدم .پس حدسم درست بود؛ قبل از اینکه فکر جدیدم رو به مرحله اجرا بذارم محسن در حرکتی غافلگیر کننده و با خشونتی غیر قابل توصیف، دست برد و پالتو رو از تنم خارج کرد! نمی دونم اون همه نیرو و انرژی رو از کجا آورده بودم. شاید تاثیر ترس از آینده تلخ و هولناکی بود که انتظارم رو می کشید، فقط یادمه که در آخرین لحظه، عاجزانه خدا رو به کمک طلبیدم .موهام در اثر درگیری باز شده بود و آزادانه به هر سویی می ریخت .با تمام تلاشم سعی کردم از زیر دستهای پر قدرتش فرار کنم ، ولی اون با سماجت من رو مثل طفلی در آغوش گرفته بود و روی تخت مهار میکرد.هیچوقت فریادهای گوشخراشی رو که می کشیدم فراموش نمی کنم! محسن برای مهار صدای جیغهای ممتدم که کمک میخواستم، لبهای سردم رو بوسید ولی من با تلاش فراوون سعی کردم اونو از خود دور کنم .توی همین اوضاع که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید در اتاق با لگد محکمی باز شد و چند سرباز نیروی انتظامی، اسلحه به دست وارد شدند و بلافاصله محسن رو که از تعجب و وحشت ، بی حس شده بود با دستبند از اتاق خارج کردند .من بی حال و نفس زنان روی تخت افتاده بودم که مردی بلند قامت با در جه سرهنگی داخل شد و در پی اون ، شایان و بعد پدر وارد شدند .انگار که خواب می دیدم ! با خودم فکر کردم شاید مرده ام که اینقدر خوشحال و سبکم ! ولی وقتی شایان با چشمهای متورم و اشک آلود بغلم کرد، باورم شد که هنوز زنده ام! سرم رو محکم به سینه اش فشردو با صدای بلندی که تا اون لحظه از زندگیم هرگز بیاد نداشتم ، گریه کرد. پدرم هم درست مثل شایان دستهای سرد و لرزانم رو می فشرد و گریه میکرد .با ناله و صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم:
- شایان ، خوشحالم که تو اینجایی!
در حالیکه بوسه شایان رو روی موهام احساس میکردم، از هوش رفتم .
دقیقا یک هفته تمام توی بیهوشی بودم! در تمام این مدت پدر و مادر و شایان و بقیه اقوام توی بیمارستان بودند .وقتی به هوش اومدم تا مدتها نمی تونستم حرف بزنم .شبها کابوس های وحشتناک می دیدم و وقتی از خواب می پریدم با جیغ و فریاد، کمک میخواستم .
بعد از یک هفته بستری شدن در بخش مغز و اعصاب بیمارستان، به خونه منتقل شدم .اونقدر آمپولهای آرام بخش قوی تزریق کرده بودم که تمام بدنم سوراخ سوراخ شده بود .تمام این کارها رو شایان و پدر انجام می دادند و من در سکوت می دیدم که چطور اشک می ریزن و ناله می کنن .دیگه هیچ حسی نداشتم، حتی گرسنگی و تشنگی .بخاطر همین روز به روز ضعیفتر می شدم .تا اینکه مجبور شدن من رو برای معالجه به خارج از کشور انتقال بدن و به این ترتیب من و بقیه اعضای خانواده راهی انگلیس شدیم . باورتون نمیشه اگه بگم هیچ چیزی از اون روزها بخاطر ندارم! هیچ چیزی غیر از کابوسهایی که بسراغم می اومد . کابوسهایی که حتی از تعریف کردنشون هم وحشت دارم .توی تمام این مدت چند ماه، از من فقط صدای جیغ و فریاد شنیده می شد و نه هیچ صدای دیگری....... حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم .
پدر ومادر بیچاره ام توی همون مدت کوتاه به اندازه چند سال پیرتر شده بودند . با نظر دکتر معالجم که همین دکتر آرمان خودمونه، بیماری من حمله عصبی تشخیص داده شد. به پیشنهاد اون و نظر چند تا از پزشکهای انگلیسی، برنامه ای اتخاذ کردند که من رو به زندگی برگردونه . راستی نگفتم که دکتر آرمان از دوستای خانوادگی ماست که توی همون جریان با ما به انگلیس اومد تا من رو توی همون بیمارستانی که خودش سالها اونجا فعالیت کرده بود، بستری کنه و از نزدیک در جریان روند معالجاتم باشه .
برای اجرای نقشه ای که برای من کشیده بودند، شایان در نظر گرفته شد ، چرا که اون تنها کسی بود که قبل از پیشامد این حادثه ارتباط خیلی نزدیکی با من داشت .طفلکی شایان! چه زجری رو تحمل میکرد و به روی خودش هم نمی آورد.
بالاخره اون روز رسید .تمام داروهای من اون روز قطع شدو از صبح هیچکس به دیدنم نیومد .با اینکه بنوعی از صحنه زندگی خارج شده بودم، ولی متوجه شدم که امروز نه دارویی خوردم و نه کسی به اتاقم اومده! حتی پرستار مخصوصم هم برام غذایی نیاورد .غروب بود که شایان در زد و وارد اتاقم شد .من اصلا خبر نداشتم که تمام حرکاتم از طریق دوربین های مدار بسته کنترل می شه .در تمام مدتی که در انگلیس بودم یکریز بارون می بارید .روزها بقدری دلگیر و خفقان آور بود که حتی انسان سالم هم توی محیط بیمارستان احساس کسالت و مرگ میکرد چه برسه به من!
بمحض ورود شایان، بعد از مدتها بی تحرکی، سرم رو به جانب در برگردوندم و این اولین جرقه بود و همه رو که توی اتاق دیگه ای حرکات من رو نگاه می کردند، امیدوار کرد .شایان با چهره ای تکیده و رنجور ولی خندان بطرفم اومد و با صدای بلندی که سعی میکرد خوشحال بنظر برسه ، گفت:
- به به شیدا خانم عزیز!حالت چطوره؟ می بینم که امروز رنگ و روت بهتر شده!
توی سکوت نگاهش کردم .انگار بعد از سالها می دیدمش ، چقدر لاغر شده بود! رفت کنار پنجره ایستاد و به ریزش بارون نگاه کرد .بعد به سمتم برگشت و دستم رو گرفت و با دلواپسی گفت:
- شیدا جان! اومدم اینجا که زات خداحافظی کنم.
romangram.com | @romangram_com