#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_34

- راستی امروز حدود ساعت 11 صبح کجا بودی؟

- خب شرکت دیگه عزیزم!

- کدوم شرکت؟!

- معلومه شرکت خودم دیگه!

- می دونم، ولی منظورم اینه که کجاست؟

با دستپاچگی گفت:

- چه سوالهایی می کنی شیدا! توی خیابون کنار جوب! مثل همه شرکتها دیگه!

باز هم سماجت به خرج دادم:

- آدرس شرکت رو میخوام محسن! ما الان هفت ماهه که نامزد شدیم ولی من آدرس محل کار تو رو بلد نیستم .

چنان جا خورد که کم موند بود استکان چایی از دستش بیافته.عکس العمل هاش برام جای سوال داشت.با ناباوری پرسید:

- میخوای چکار؟!

- هیچی! می خوام اگه دلم برات تنگ شد بیام اونجا ببینمت!

- ولی من که خودم بهت سر می زنم .دائما هم که با هم در تماسیم! یعنی تو اینقدر دلت برام تنگ می شه؟!

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .اونقدر درگیری فکری داشتم که با عصبانیت فریاد زدم:

- من فقط یک کلمه گفتم آدرس شرکت رو میخوام، چرا اینقدر طفره می ری؟ چرا همیشه می گی صبر کن خودت همه چیز رو می فهمی؟! من چه چیزی رو باید بدونم ؟ نکنه تو مشکلی داری؟ هان؟!

با خونسردی غیر منتظره ای، دستم رو گرفت و بوسید:

- باشه عزیزم ! هرچی تو بگی! فقط عصبانی نشو .اینم کارت شرکت، هر لحظه از روز که دلت خواست بیا اونجا .مطمئن باش محشن چشماش رو چلوی پات می ذاره . در ضمن بی خبر بیا تا بیشتر خوشحال بشم!

حرفهاش مثل آبی بود به روی آتش افکار من! خیالم راحت شد، چون اگر مشکلی وجود داشت هرگز به این راحتی به من نمی گفت که هر لحظه خواستم به دیدنش بروم! با خودم گفتم « حتما امروز اشتباه دیدم!» با این فکر با بغض سرم ، رو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم:

- معذرت میخوام! دست خودم نبود .قول می دم دیگه تکرار نشه! امروز حسابی درگیر بودم...... به اعصابم فشار اومده .

بوسه ای آروم روی دستم زد و بدون گفتن حتی یک کلمه شروع به نوازشم کرد .من فکر میکردم همه چیز رو تموم کردم ولی این تازه شروع مشکلات من بود! بعد از اون حادثه، وقتی بیشتر فکر کردم متوجه شدم من به هیچ وجه نمی تونستم اشتباه کرده باشم! اگه به من می گفتن آب آبشار سر بالا بره، شاید باور میکردم ولی باور اینکه اون شخص در کنار اون دختر مو بلوند، محسن نباشه، برام مشکل بود.کم کم شکهای بی اراده من شروع شد:« پس چرا از پدر و مادرش خبری نشد؟ خواهرش کجا غیبش زد؟ چرا محسن به من می گفت فقط روزها و ساعتهای بخصوصی حق رفتن به خونه شون رو دارم؟ اصلا چرا گفته بود بدون حضور خودش هرگز به خونه پدریش نرم؟ چرا من اطلاعاتم اینقدر در مورد اون کم بود؟ اصلا چرا من حرفهاش رو باور میکردم؟! چرا؟ چرا؟ چرا.....؟»

و هزارها«چرا»ی بیجواب دیگه که فکر کردن به اونها دیوونه ام میکرد! از سر وکله زدن با محسن خسته شده بودم .یه روز تصمیم گرفتم بی خبر به شرکت برم و حرفهای آخرم رو به محسن بزنم .دیگه از این وضع به ستوه اومده بودم و میخواستم زودتر تکلیفم رو روشن کنم .کم کم به زمان کنکور هم نزدیک می شدم و اون چند روز باقی مونده حسابی کلافه بودم .


romangram.com | @romangram_com