#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_93
بوسه ای رو گونه اش کاشتم - ببخشید که ترسیدی ! خوبی ؟
رو به روش قرار گرفتم
مامان- آره فدات شم
- سلام زن عمو
با صدای ایلیا برگشتم ، مامانم نگاهش رو به سمت ایلیا سوق داد - سلام پسرم ، خوش اومدی
ایلیا لبخند تصنعی زد - مرسی ، شما بهتری ؟
کتاب رو بست - شکر خدا
منتظر به ایلیا نگاه کردم. نگاه منتظر من رو که دید، پوزخندی زد.بعد رو به مامانم گفت:فکر کنم دل آرا کار مهمی باهاتون داره که انقدر منتظره که من برم بیرون.
بعد هم به چشمای منتظر من اشاره کرد.منم اخمی کردم و روم رو ازش برگردوندم.ایلیا پوزخند صداداری زد و از مامان خداحافظی کرد.مامان هم به تکون دادن سر و لبخندی اکتفا کرد.
مامان:دخترم بشین،سرپا ایستادی خوب نیست.
لبخندی به روش زدم و رفتم کنارش نشستم.دستش رو توی دستم گرفتم و فشار آرومی بهش دادم.حالم خوب نبود ، می ترسیدم !
مامان:دخترم چیزی شده؟!چرا دستات یخ کردن؟حالت بده؟
من:نه مامان،راستش...
مطمئن نبودم،چون نمیدونستم قراره مامان چه عکس العملی نشون بده.
دلمو زدم به دریا و شروع کردم-مامان جون،خیلی خوب میدونی که این زندگی که الآن من دارم،زندگی موردعلاقه من نیست.من همیشه زندگیه شروع با عشق رو دوست داشتم ،نه اینکه مثل دوتا غریبه ای که اصلا وجودمون برای هم مهم نباشه.من تصمیم خودم رو گرفتم،میخوام برم از عمو شروین شکایت کنم!
دیگه کافیه انقدر ایلیا رو تحمل کردم.اون اصلا طرز فکرش با من جور نیست.اون اخلاق غربی داره و اصلا رفتاراش قابل تحمل نیست.
romangram.com | @romangram_com