#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_73
ایلیا - دو شب پیش !
کلافه گفتم - چرا هیچکس به من چیزی نگفت !
ایلیا پوزخند زد - نه که هردو، صد دفعه همو دیدید !
اخم کردم و گفتم - میام !
ایلیا - خوبه
پرسیدم - برای همیشه برگشته ؟ بابات هست ؟
ایلیا - کاراش سوئد زیاده ، موقتی اومده؛ بر میگرده .بابا و مامانم نیستن که !
-باشه من برم ، ببینم چی بپوشم
دوباره سرش رو تکون داد ، از اتاق خارج شدم . خیلی هیجان داشتم که عمویی رو که حتی یک بار ندیدم ، ببینم .
عمو شروین هم برای اینکه عمو شهیاد سوئد مشغول کاراش بود، ایلیا رو از بچگی فرستاد که سخت درس بخونه و جای عموشو بعدا بگیره !
کمدم رو باز کردم ، تقریبا منم عضو مهمی محسوب می شدم ، پس باید شیک و جذاب به نظر می رسیدیم .
پیرهنی تقریبا قرمز رنگ به گل برگ های سفید انتخاب کردم .تنها بدیش این بود که قسمت یقه زیادی باز بود ولی خود پیرهن تا زیر زانوم بود ، کلافه نگاهی بهش کردم و در آخر چشمامو بستم و پوشیدمش.
موهام رو آزاد دورم ریختم و تنها گل زرد رنگی کنار گوشم گذاشتم .
آرایش ملیحی کردم و مانتوم رو پوشیدم ، ساعت نزدیکای 7 ونیم شب بود .
چند تقه به در خورد - آماده ای ؟
کیفم رو برداشتم - آره اومدم.
romangram.com | @romangram_com