#برایت_میمیرم_پارت_137

دکتر مکداف سرش رو اورد بالا تا یه چیزی بگه مثل " برین بیرون " _ البته بیشتر احتمال داشت که این جوری بگه

" اگه لطف کنین بیرون بمونین ، یه چند دقیقه ی دیگه کارم تمومه " _ اما اصلا به اون جا نرسید . مامانو دید و کلا

یادش رفت که چی میخواست بگه .

یه واکنش معمولی بود . مامان من 54 سالش بود ولی بیشتر بهش میخورد 41 سالش باشه . قبلا به عنوان بانوی

زیبای کارولینای شمالی انتخاب شده بود . قد بلند ، ظریف ، بلوند و فوق العاده خوشگل .

این تنها کلمه ایه که میشه براش به کار برد . بابا دیوونه اش بود ، اما خب هیچ مشکلی هم وجود نداشت ، چون مامان

هم دیوونه ی بابا بود .

سریع اومد کنارم ، ولی وقتی دید زیاد مشکلی نیست، اروم گرفت و با دستای سردش پیشونیم رو نوازش کرد .

درست مثل اینکه 5 سالم باشه . اروم پرسید . " تیر خوردی ، هاه ؟ فکر چه داستانی میشه که بخوای برای نوه هات

تعریف کنی "

بهتون که گفته بودم . ترسناکه .

توجه اش رو جلب دکتر کرد " سلام . من تینا مالوری هستم ، مادر بلر . اسیب دائمی که ندیده ؟ "

دکتره پلک زد. دوباره بخیه زدن خودش رو شروع کرد " اه ، نه . برای یه هفته ای نمیتونه از این بازوش استفاده کنه

، اما یه چند ماه دیگه کاملا مثل اولش میشه . بهتون میگم که برای چند روز اینده چه کار باید بکنه "

با لبخند ضعیفی گفت " میدونم . بخوابه . رو بازوش بسته ی یخ قرار بده و از انتی بیوتیک استفاده کنه "


romangram.com | @romangram_com