#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_79
از چشم دیگران او اصلاً درمانده و بدبخت نبود. بدون شک او زیباترین دختر جشن بود، در مرکز توجه همه قرار داشت. ولوله ای که در میان مردان می انداخت؛ قلب دختران دیگر را به آتش می کشید و او را شوقی ناگفتنی در می گرفت.
چارلز هامیلتون که توجه اسکارلت را نسبت به خود می دید جسارتی پیدا کرده بود و در طرف راستش نشسته بود و برادران دوقلوی تارلتون اگر چه سعی داشتند او را برانند ولی موفق نمی شدند. اسکارلت بادبزنش را در یک دست و بشقاب غذا را در دست دیگر گرفته بود و می کوشید از نگاه های سنگین هانی که داشت از حسد به گریه می افتاد، بگریزد. کید کالورت در طرف چپش قرار داشت و با سماجت تمام در پی جلب توجه و محبت او بود و در عین حال سعی داشت نگاهش به نگاه استوارت تارلتون نیفتد. میان او و دو برادر دو قلو رابطه خصمانه ای به وجود آمده بود و گاه کلمات توهین آمیزی رد و بدل می شد. فرانک کندی چون مرغی که دنبال جوجه اش باشد به بهانه های مختلف، در زیر آن بلوط های رفیع، میز به میز، سایه به آفتاب و آفتاب به سایه، دور محلی که اسکارلت نشسته بود، می چرخید. سرانجام شکیبایی سوالن به پایان رسید و خودداری را از دست داد و متانت خود را فراموش کرد و با نگاه های پر از نفرت و خشم به خواهرش می نگریست. کارین هم چیزی نمانده بود گریه سر بدهد. برخلاف امیدهایی که اسکارلت آن روز صبح به او داده بود، برنت پیری به جز «چطوری دختر کوچولو؟» به او نگفته بود و درست همان وقت که به شوخی می خواست روبان گیسویش را باز کند اسکارلت سر رسیده بود و برنت پشتش را به کارین کرده بود. در ملاقات های دیگر وضع این طور نبود. برنت هنگامی که کارین را می دید به او بیشتر توجه می کرد و در این میان ممکن بود چند شوخی هم با او بکند و این خود احساسی به کارین می داد و فکر می کرد بزرگ شده، آنقدر که پسرهای جوان به او توجه می کنند. در خیال، او نیز چون اسکارلت و دیگر دختران بزرگ تر از خود، مرد مورد علاقه خود را انتخاب کرده بود و با او نرد عشق می باخت. ولی اوضاع امروز به او فهماند آنچه را که یقین می پنداشته، خیالی بیش نبوده است. چنین به نظر می رسید که اسکارلت صاحب برنت است. دخترهای مونرو هم از سرهای فونتین به خاطر این که قول و قرار خود را فراموش کرده، به سوی اسکارلت جذب شده بودند سخت عصبی و شاکی می نمودند، اما سعی داشتند خشم خود را پنهان کنند. ناراحتی آن ها از این بود که تونی و الکی در کنار آن حلقه ایستاده و منتظر بودند جایی در کنار اسکارلت خالی شود تا فوراً آن را پر کنند.
آن ها با اشارت های ابرو رفتار اسکارلت را تلگرافی به هتی تارلتون اطلاع دادند. «هرزه» تنها کلمه ای بود که توانستند درباره اسکارلت بگویند. هر سه دختر بلند شدند و گفتند که به اندازه کافی خورده اند و آن وقت چترهای آفتابی خودشان را باز کردند و دست خود را روی بازوی نزدیک ترین جوانی که نشسته بود گذاشتند و گفتند برای گردش و دیدن باغ گل و تماشای خانه تابستانی می روند و نگاهی سراسر تحقیر و خشم نثار اسکارلت کردند. این عقب نشینی استراتژیک از چشم اسکارلت و مرد دیگری که کمی دورتر ایستاده بود دور نماند.
سه تن از جوانانی که دور او بودند برخاستند و اسکارلت با خنده حرکت آنان را که به تعقیب دختران آشنای خود می رفتند تعقیب کرد، در این مسیر نگاهش به اشلی افتاد که داشت با گوشه دامن ملانی بازی می کرد و مشتاقانه لبخند می زد. درد در سینه اسکارلت پیچید. احساس کرد دلش می خواهد ناخن هایش را آن چنان در پوست سفید ملانی فرو کند که خون جاری شود. چقدر از این کار احساس رضایت می کرد.
هنگامی که نگاهش را از ملانی برگرفت متوجه شد رت باتلر در گوشه ای ایستاده و با جان ویلکز حرف می زند ولی گویی به حرف های او توجهی ندارد. نگاه خیره اش را مستقیم به صورت اسکارلت دوخته بود و لبخند می زد. اسکارلت از لبخند او دریافت در آن میهمانی، تنها کسی که از راز او خبر دارد و مقاصد نهفته او را می شناسد هموست، احساس می کرد رت باتلر بدنام به خوبی می داند که در پس این خنده ها و دلبری ها چه توفانی در جریان است. آن چنان عصبانی شد که دلش می خواست او را هم با ناخن هایش تکه تکه کند.
با خود فکر می کرد، «اگر بتوانم تا امروز بعد از ظهر زنده بمانم حتماً به مقصود خود خواهم رسید. همه دخترها به طبقه بالا می روند تا لباس عوض کنند و آرایش خود را برای شب نشینی تجدید کنند و من پایین می مانم . با اشلی صحبت می کنم. مطمئناً او باید توجه کرده باشد که چقدر طرفدار دارم.» دلش را به امیدی دیگر خوش کرد: «البته شاید هم اشلی تقصیری داشته باشد، ملانی بالاخره دختر خاله اوست و در اینجا غریبه است، آشنایی ندارد و اگر توجهی به او نکند مجبور است در گوشه ای تنها بماند.»
از این فکر شهامت تازه ای یافت و توجه خود را معطوف چارلز ساخت، چارلز با چشمان قهوه ای و مشتاق خود به او نگاه می کرد. امروز برای این پسر روز خوبی بود، یک روز شگفت انگیز و فراموش نشدنی. از این توجه کوچکی که اسکارلت به او نشان می داد قلبش شاد شده بود، در جهان رویا سیر می کرد و بدون هیچ تردیدی عاشق اسکارلت شده بود. در آن سوی محل اسکارلت، هانی دلشکسته و مغموم می نمود. هانی چون پرنده ای بود که جیغ های وحشتناک می کشید اما اسکارلت پرنده زمزمه گر بود و نغمات دلفریب می سرود. اسکارلت گاهی به چارلز حمله می کرد و بعد عقب می نشست، سؤال می کرد و خود جوابش را می داد و چارلز خود را بدون این که کلمه ای حرف زده باشد باهوش و پر حرارت حس می کرد. جوانان دیگر بدون شک احساس نارضایتی و حسادت می کردند و از این رفتار اسکارلت به خشم آمده بودند، ولی چون پسرها با ادب بودند، به روی خود نمی آوردند. آنها چارلز را می شناختند و می دانستند چقدر خجالتی است و حتی دو کلمه حرف هم بلد نیست بزند و همین باعث می شد خشم آنان شدت بگیرد. همه آنها آتش گرفته بودند و این برای اسکارلت یک پیروزی به شمار می رفت، اما اشلی چه؟
و آخرین تکه های کباب بره و جوجه و خوک خورده شد، اسکارلت امیدوار بود که ایندیا از خانم ها دعوت کند که به درون عمارت بروند و استراحت کنند. ساعت دو بود و آفتاب به شدت می تابید ولی از کار زیاد و سه روزه، ایندیا ظاهراً آنقدر خسته شده بود که وظایف خود را فراموش کرده بود و مشغول صحبت با پیرمرد کری بود که از فایت آمده بود.
جمعیت خسته به نظر می رسیدند، حالت چُرت زدن داشتند و رخوت و بی حالی بر همه مستولی شده بود. مستخدمان سیاه، غلامان و کنیزان، به جمع کردن و تمیز کردن میزها پرداخته بودند و همهمه و شوخی به میزان زیادی کم شده بود، همه در سایه درخت ها استراحت می کردند و ظاهراً منتظر بودند که صاحب میهمانی ختم ناهار را اعلام کند. زنان خود را باد می زدند. جشن ناهار تمام شده بود و با شکم های پُر، چُرت می زدند. جشن ناهار تمام شده بود و هیچ کس بدش نمی آمد که در این روز گرم کمی استراحت کند.
در فرصتی که تا آغاز شب نشینی مانده بود مدعوین خوشحال بودند که زمانی را می تواند در آرامش بگذرانند. فقط جوانان بودند که با نیروی تمام نشدنی خود هنوز شور و حال داشتند و سر و صدا می کردند غیر از آن ها، بقیه خواب زده بودند. جوانان در دسته های مختلف به اطراف سر می کشیدند و چون اسب های سرکش گردن کشی می کردند و لجام گسیخته بودند و هیچ چیز نمی توانست آنها را مهار کند. پشت چهره های آرام و جوانشان آتشی داشتند که با کم ترین تحرکی ممکن بود شعله بکشد و همه چیز را بسوزاند. اینان مردان و زنان جوانی بودند که اگر چه آراستگی و زیبایی ظاهری داشتند ولی برای هر نوع تجاوز و سر کشی آماده بودند.
مدتی گذشت و آفتاب داغ تر شد، اسکارلت و دیگران به ایندیا نگاه کردند. گفتگوها کم کم پایان می گرفت و به جای آن لالایی ها می نشست. ناگهان فریاد جرالد اوهارا بلند شد. در فاصله چند قدمی میز ایستاده بود و با حرارت فراوان جان ویلکز را خطاب می کرد: «خدای من، مرد داری حرف از صلح با یانکی ها می زنی؟ اون هم بعد از این که سامتر رو به توپ بستیم؟ مگه می شه صلح کرد؟ جنوب باید با اسلحه نشون بده که این توهین ها رو نمی تونه تحمل کنه، با اراده. ما اراده کردیم و از اتحاد ایالتی خارج شدیم، ولی با قدرت این کار رو کردیم!»
romangram.com | @romangraam