#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_62


مامی به نفی سرش را تکان داد، «اونی که مردا میگن با اونی که دلشون می خواد از زمین تا آسمون فرقشه. من که فکر نمی کنم آقای اشلی از پرخوری تو خوشش اومده باشه.»

اسکارلت قیافه اش را به شدت درهم کشید و می خواست با گستاخی جواب مامی را بدهد ولی جلوی خودش را گرفت. مامی او را گیر انداخته بود و دیگر بحثی نبود. مامی با دیدن قیافه عبوس اسکارلت سینی غذا را در دست گرفت و روش خود را تغییر داد و در حالی که به طرف در اتاق می رفت گفت:

«خوب باشه، معلومه که اشتباه کردم، داشتم به آشپز می گفتم خانومی به اینه که تو خونه خودش چیز بخوره نه تو خونه دیگرون. هیچ وقت ندیدم یه خانوم سفید، مثلاً همین خانوم ملانی، وقتی به ملاقات آقای اشلی- منظورم خانوم ایندیاس- میومد، تو مهمونی ها چیزی بخوره.»

نگاه تردید آمیز و پر از سوء ظن اسکارلت روی صورت متمی خشک شد. مامی با چهره اندوهگین و معصومانه خود همان طور ایستاده بود، گویی پیش خود تأسف می خورد که چرا اسکارلت هم مثل ملانی هامیلتون یک خانوم نیست.

اسکارلت با عصبانیت گفت: «اون سینی رو بذار زمین و بیا کمر مو تنگ تر کن. بعدش سعی می کنم یک خورده بخورم. اگه الان بخورم نمی تونم کمرمو سفت کنم.»

مامی پیروز شده بود، سینی را زمین گذاشت.

«امروز بره کوچولوی من چی می خواد بپوشه؟»

اسکارلت به پیراهن گلدار سبز اشاره کرد. «اونو.» مامی فوراً پیراهن را برداشت.

«نه، اینو نه، این لباس صبح نیس. اگه دلت می خواد سینه هاتو به این و اون نشون بدی، باید بذاری برای شب. تا ساعت سه اجازه نداری، این لباس نه آستین داره، نه یخه. یادت رفته وقتی پوستت تو ساحل ساوانا سوخت چقدر روغن مالیدم تا خوب شد؟ اگه بخوای این لباسو بپوشی به مادرت می گم.»

اسکارلت بی تفاوت پاسخ داد: «اگه یک کلمه حرف بزنی حتی یک لقمه هم نمی خورم. وقتی من لباس پوشیدم مادرم دیگه منو مجبور نمی کنه عوض کنم، چون وقت نداریم. دیر شده.»

مامی آهی کشید. می دانست که اینجا شکست خورده است. بین دو دردسر گیر کرده بود. بهتر بود اسکارلت را در پوشیدن لباس آزاد بگذارد وگرنه در میهمانی مثل خوک می خورد و آبروی همه خانواده را می برد. دو سر کمربند را در دست گرفت و دستور داد، «لبۀ تختو محکم بگیر، نفست رو بکش بالا.»

romangram.com | @romangraam