#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_112
" عزیزم!"
" خب میرم. از بس تو خونه نشستم خسته شدم"
" اسکارلت قول بده که دیگه اینجوری حرف نمیزنی...اونوقت مردم چی می گن؟ میگن تو احترام چارلی بیچاره رو نگه نداشتی..."
" آه عمه جون گریه نکن!"
پیتی پات با ناله گفت:" اوه توروهم به گریه انداختم!"
دستهایش را در جیب دامنش کرد و به دنبال دستمال گشت. آن درد مبهمی که در گلوی اسکارلت جمع شده بود ناگهان بصورت گریه ظاهر شد... نه آنطور که پیتی پات فکر می کرد، دلیلش چیزهایی نبود که او می گفت. به خاطر چالز بیچاره نبود، به خاطر صدای چرخ گاری ها و خنده هایی بود که دیگر داشت دور می شد.
از صدای آنها ملانی به درون آمد برس مو به دست داشت و گیسوانش با آن شکن های ریز ظریف روی شانه هایش ریخته بود.
" چی شده؟ عزیزانم!"
پیتی پات با ناله گفت:" چارلی!" و به آغوش او فرو رفت و سرش را در گیسوان مواج پنهان کرد.
لبهای ملانی از شنیدن نام برادر به لرزه افتاد.
" اوه شجاع باش عزیزم. گریه نکن؛ اوه اسکارلت!"
romangram.com | @romangraam