#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_107
اسکارلت گفت: «باور کنین که من اصلاً نمی دونستم موضوع چیه؟ همین جوری قول دادم. خب حالا این کمیته بیمارستان چی هست.»
دکتر مید و همسرش به هم نگریستند گویی از بی اطلاعی او تکان خورده اند. خانم مید در حالی که معذرت خواهی می کرد گفت: «البته، می دونم تو مایل ها از این جا دور بودی و حق داری ندونی. ما کمیته های پرستاری درست کردیم که در روزهای معین توی بیمارستان ها کار می کنن. از سربازا پرستاری می کنیم، به دکترها کمک می کنیم، باند پیچی می کنیم، لباس درست می کنیم، باندها را آمده می کنیم، و وقتی سربازها تونستند روی پای خودشان بایستن اونا رو میاریم خونه ی خودمون و نگه داری می کنیم تا کاملاً خوب بشن تا بتونن دوباره به جبهه برن همین طور از زن و بچه های خانواد هایی که نان آورشون به جنگ رفته یا زخمی شده نگه داری می کنیم، به اون کمک می کنیم. به خصوص اگر فقیر باشن. حتی بدتر. دکتر مید در انستیتوی بیمارستان و توی کمیته من کار می کنه، همه می گن او واقعاً بی نظیره.»
دکتر مید در حالی که از حرف های همسرش لذت می برد میان حرفش دوید و گفت: «خب، خب بسه دیگه خانم مید، لازم نیس این قدر جلوی دیگران از من تعریف کنی. این کوچک ترین کاری است که من می تونم بکنم. تو که نمی ذاری من به ارتش ملحق بشم.»
خانم مید که خود را عصبانی نشان می داد نمیذارم! من؟ تموم مردم شهرنمی ذارن، خودت خوب می دونی. می دونی اسکارلت، وقتی مردم شنیدن که اون می خواد به عنوان جراح ارتش به جبهه ویرجینیا بره، همه خانم ها طوماری امضا کردن که اون باید در شهر بمونه البته شهر بدون تو هیچ کاری نمی تونه بکنه.» دکتر مید با ناامیدی سرش را تکان داد گفت: «خب، خب. خانم مید با یک پسر تو جبهه، شاید کمتر غصه بخورم که چرا نرفته ام.»
فیل پسر سیزده ساله آنها با اشتیاق گفت: «من هم سال دیگر میرم، به عنوان طبال من الان خوب یاد گرفتم که چطوری طبل بزنم، می خواین براتون بزنم؟ می رم طبلم رو بیارم.»
خانم مید پسرش را در آغوش گرفت وگفت: «نه جونم، حالا نه،» و ناگهان، پرده ای از رنج و غم بر چهره اش فرو افتاد سال دیگه هم نه شاید سال بعدش.»
فیل خود را از آغوش او بیرون کشید و با ناراحتی گفت: «ولی تا اون موقع جنگ تموم میشه. تو قول دادی!»
از بالای سر پسرک پدر و مادرش نگاهی به هم انداختند، اسکارلت این نگاه را به خوبی دید.
دارسی مید پسر بزرگ دکتر مید در ویرجینیا خدمت می کرد و با رفتن او علاقه ی این والدین پیر به پسر کوچکشان بیشتر شده بود.
عمو پیتر سینه اش را صاف کرد وگفت: «ببخشین باید بریم. خانم پیتی، نگران هس، ما دیر کردیم.»
خانم مید کمی عقب ایستاد دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد.
romangram.com | @romangraam