#آرزو_پارت_98


مهری خندید : مرضیه ! تا اون موقع هم نمی دونستم محمد می خواد با من ازدواج کنه ، وقتی اون خودش اینطور به من می گفت که فقط با اجازه ی من اینکارو می کنه چطور می تونستم بهش اعتماد نکنم ؟ من اجازه دادم ، مرضیه ، یادت باشه که اگه کسی رو دوست داری باید بزاری بره ، اگه برگشت پیشت دیگه هیچوقت نمیره ، و اگه برنگشت از اول هم مال تو نبوده ( دیالوگ معروف فیلم پیشنهاد بی شرمانه ) کارون به ما احتیاج داشت ؛ اون بعد از حرفهای محمد اومد و به من گفت نمی خواد باعث آزار من بشه و وقتی محمد گفته می خواد با یکی ازدواج کنه ، پیشنهاد کرده با هم بیان دیدن من ، به هر حال از نظر من ایرادی نداشت ولی خوب اینطور خیلی بهتر بود که من خبر داشتم وگرنه از خبر ازدواج محمد شوک بزرگی بهم وارد میشد . بالاخره من هم سهم خودمو از رویا دارم .

مهری خندید و گونه هایش سرخ شد . نگاهش به قیافه ی بهتزده ی من افتاد و سرفه کرد : هیچی دیگه قرار شد عقد کنن ، بقیه اشو دیگه می دونی ، فردای عقد هم کارون رفت و مدارکشو تکمیل کرد ؛ دیگه قرار بود تو خانواده ی شما مشخص باشه کارون و محمد با هم مشکل دارن که بعد از رفتن کارون ، ازدواج من و محمد عجیب نباشه ، ولی مادر کارون متوجه نشه و کارون بعد از رفتنش همه چی رو براش توضیح میده ، خوب این وسط اگر ارس عاشق تو نشده بود همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت.

به سختی آب دهانم را قورت دادم : باور نمی کنم .

- مرضی من راستشو گفتم ، همه چی رو برات تعریف کردم ...

- نه یعنی آره می دونم ... ولی به نظرم کار احمقانه و بچگانه ای بود ! نقشه ی مسخره ای بود که من بدبختو ...

اشک های بی صاحبم شروع کردند به ریختن . با هر بار برملا شدن ماجرا ، بیشتر دستم می آمد چقدر بازیچه شده ام ، قدر چیزهای بیخود را جدی گرفته ام و چرا برای هیچ عزا گرفته بوده ام . مثل همانی بودم که برای قبر بدون مرده صادقانه می گریست . مهری آمد کنارم و کله ی مرا بغل گرفت : محمد خیلی ناراحت شد وقتی فهمید تو این مدت چقدر عذاب کشیدی ... اگه به من گفته بودی ناراحتیت از چیه من حتما تو رو در جریان می ذاشتم ، اجازه نمی دادم اینطور بت فشار بیاد ، ولی تو فقط به ارس گفتی که اونم به خاطر علاقه اش نخواسته این بهانه رو از دست بده !

- ولی الان از من متنفره و لابد به خاطر عذابی که به من داده خیلی هم خوشحاله !

- نخیر ! این مدت چن بار بت زنگ زده ؟ من براش قسم خوردم که تو قرار نیست زن حامد بشی ، گفت تو یه حرفایی بش زدی و حلقه نشونش دادی ، من از اینا خبر نداشتم ولی وقتی بالاخره مجبور شدیم به محمد بگیم ، - البته حلقه رو مطرح نکردیم - اون گفته آقاجونت از زبون تو گفته که نمی خوای حرفی از حامد باشه حداقل تا تابستون ، به ارس گفتم شاید ندونم تو حتما باهاش موافقی ولی مطمئنم به حامد جواب مثبت ندادی ! می خوای حالا باهاش حرف بزنی ؟

با دستپاچگی سرم را بلند کردم : چی ؟ چرا ؟

- اون منو دیوونه کرده اینقدر که بهم زنگ زده و خواسته باهات حرف بزنم ، مرضیه به خدا گناه داره !

- نمی خوام باهاش حرف بزنم ، خیلی اعصابمو داغون کرده !

- مرضیه اون پشیمونه ، خیلی پسر نازنینیه ، همینقدر که وقتی فک کرد تو نامزد کردی تا اون حد پریشون شد نشون میده چقدر دوستت داره !

- نه اون ثابت می کنه چقدر دیوونه اس !

- باهاش حرف بزن ، خواهش میکنم ، فقط برای اینکه بفهمه بخشیدیش ...

- من نبخشیدمش !

- باشه به هر حال ، اجازه بده از خودش دفاع کنه ، روزی 700 بار زنگ میزنه به من التماس میکنه !

این را گفت ، سریع با گوشی خودش شماره گرفت و گوشی را داد دست من !

- نه ، من ...

مهری انگشت اشاره اش راروی لب گذاشت و من صدای ارس را شنیدم : الو مهری خانم ، باهاش حرف زدین ؟

من نفس عمیقی کشیدم : معمولا اول سلام می کنن و حال طرفو می پرسن ...

به نظرم ارس آن طرف خط خفه شده بود ، مهری همزمان که از اتاق بیرون می رفت اشاره کرد که اگر با ارس درست حرف نزنم می کشدم ...




romangram.com | @romangram_com