#آرزو_پارت_97
نرفتم خانه ، رفتم خوابگاه پیش نغمه ، او هم بیرون بود ، نشستم توی حیاط تا آمد ، وقتی هم آمد نرفتم داخل اتاقشان ، آنقدر به آجرهای دیوار زل زده بودم که چشم هایم همه چیز را زرد -نارنجی می دید .
ده روز از این ماجرا گذشته بود ، مامانی از پایین صدایم زد : مهری زنگ زده خونه ، میگه باهاش میری بیرون ؟
- نه ، درس دارم .
قبل از اینکه حرف دیگری بزند ، برگشتم داخل و در را پشت سرم به هم کوبیدم . در تمام این مدت خودم را در اتاقم حبس کرده بودم ،به بهانه ی امتحان و درس به ندرت از اتاقم می رفتم بیرون ، بارها کارون ، ارس و حتی محمد و مهری به گوشیم زنگ زده بودند ولی جواب ندادم ، محمد یک بار آمد به اتاقم ولی همان روزهای اول و آنقدر عصبانی بودم که سرم را کردم زیر پتو و آنقدر ماندم که رفت . نمی توانستم قبول کنم حرف هایش راست بوده ، وگرنه چرا اینقدر ناراحت بود ؟ فکر می کردم انقدر کارون را دوست دارد که نخواسته من آنطور سر و صدا کنم و دروغ هایش را رسوا کنم ، مرا فروخته بود به کارون ... کارونی که می خواست او را بفروشد ...
حتی جواب مهری را هم نمی دادم ، در تمام این مدت من با وجود دردی که داشتم یک کلام به مهری که همیشه محرم اسرارم بود حرفی نزدم ، نمی خواستم بقیه از زندگی برادرم باخبر باشند ولی برای یک لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم ، همه چیز را گفتم و محمد اینطور سکه ی یک پولم کرد ، اگر می زد توی دهنم دردش کمتر بود ...
اشک از چشمم پایین آمد ، تقی به در خورد ، من با دستپاچگی کتاب را گرفتم جلوی صورتم و مهری آمد داخل .
- سلام عزیزم ، چطوری ؟
بغضم را فرو خوردم : سلام ، فکر کردم گفتن زنگ زدی !
نشست روی تختم : دم در بودم ، گفتم حالا که تو وقت نداری بیای پیش ما ، من بیام ببینمت!
به طرفش چرخیدم : خوب کردی !
چند ثانیه ای زل زدیم توی صورت هم ، بعد مهری گفت : باید باهات حرف بزنم .
- درباره ی چی ؟
- درباره ی حرفهایی که تو بیمارستان زده شد .
- منظورت دروغاییه که تو بیمارستان زده شد ؟
- مرضیه ، یک کلمه اشم دروغ نبود ، درباره ی برادرت چه فکری می کنی ؟
درباره ی برادرم هیچ فکری نمی کردم جز این که فریبم داده ...
تلاشم فایده نداشت و قطره اشکی از چشمم تا روی گونه ام سر خورد پایین ، می دانستند با من چه کرده اند ؟ انگار بنشینی چند ساعت زجر و شکنجه کردن عزیزت را ببینی ، بمیری و زنده شوی بعد بیایند بگویند فیلم بوده ، فقط یک نمایش ، هیچ چیز واقعی نبوده ... و تو چقدر احساس حماقت و فریب خوردگی می کنی ...
مهری با ملایمت گفت : پس از منم باید بدت بیاد ، از من و آقاجونت .. ما هم خبر داشتیم ، از اولش ...
با تعجب به او نگاه کردم ، محمد واقعا این کار را کرده بود ، آنهم با اجازه ی آقاجان ؟ مهری از کجا می دانست ؟
مهری نفس عمیقی کشید و شروع کرد : یه روز محمد زنگ زد کلینیک و گفت که باهام کار داره ، قرار شد ظهر بیاد دم کلینیک تو پارک همدیگه رو ببینیم ، ظهر من رفتم تو پارک و منتظرش شدم ، وقتی اومد دیدم تنها نیست ، یه خانمی هم همراشه ، کارون گفت میره اون دور و ور یه قدمی بزنه ! من و محمد نشستیم رو نیمکت ، می تونی بفهمی من اون موقع چقدر فکر و خیال تو ذهنم بود ولی هیچکدومش اونی نبود که محمد گفت ، ( مهری نگاهش را از من برگرداند ) خوب ، اون به من گفت می خواد با من ازدواج کنه ، ( اگر زبانم بند نیامده بود حتما جیغ میزدم ) گفت که اگه بخواد با یه نفر ازدواج کنه اون یه نفر منم ، ولی ... گفت که تو شرکتشون برای همکارش یه مشکلی پیش اومده که اون می تونه بهش کمک کنه ، گفت کارون میخواد برای تحصیل از ایران بره و برای استفاده از بورسیه باید حتما ازدواج کرده باشه ، گفت که اونا اول به این فکر افتادن که یه ازدواج صوری بکنه ، ولی نمیدونن با مادرش چکار کنن ، گفت اگه یهو بفهمه بلوا به پا میکنه ، گفت مادرش حساسه ولی مثل اینکه محمدو دیده و ازش خوشش می اومده ! می دونی که محمد و کارون تو شرکت آقای کیانی کار می کنن ، این پیشنهاد ارس بوده که اگر خواستگار ، محمد باشه با توجه به شناختی که از خودش داره و همینطور به خاطر خانواده اش ، قطعا مادرشون زود قبول میکنه ، کارون گفته می تونه مادرشو بعدا راضی کنه ولی الان برای تکمیل مدارکش وقت زیادی نداره و این تنها راهه ، خلاصه محمد به من گفت خودش حاضره به اونا کمک کنه ولی به شرطی که من موافق باشم. گفت اگه من نخوام قبل از من کس دیگه ای رو عقد کرده باشه اون به هیچ وجه این کارو نمی کنه ، البته قبلش با پدرش حرف زده بود ، منم قبول کردم .
بالاخره زبانم باز شد : چطور تونستی قبول کنی ؟ اگه اون برنمی گشت پیشت چی ؟
romangram.com | @romangram_com