#آرزو_پارت_92


- نگو عمه ، هنوز براش زوده !

نمی دانم از معصومه خواسته بودند حرف بزند ؟ ادامه داد : هیچ زود نیس عمه ، بهتر هم هس براش ، والله من نمی دونم چرا آقاجون کارو تموم نکرد و گذاشت تا تابستون ؟ تمومش می کردن ، می رفتن سر خونه زندگیشون !

ایوای من ، کاش می توانستم به نحوی او را ساکت کنم ، نالیدم : مامانی خیلی می سوزه !

مامانی به طرف من برگشت ولی بقیه و خصوصا معصومه ، نه !

- خبریه عمه ؟

معصومه خوشحال گفت : بله عمه ، اونم چه خبرایی ! عمو حمید مرضیه رو برای حامد خواسته ولی آقاجون گفته عقد و عروسی رو بزارن واسه بعد از درس مرضیه ، اصلا واسه این اومدن تهران که نامزد کنن ولی آقاجون گفت ...

مامانی حرف او را برید : اینطوریام نیس تاجی ، برای نامزدی نیومدن تهران ، قرار شد یه جلسه رسمی بزاریم که دیگه نشد ، مرضیه هنوز مطمئن نیست ، بدون اطلاع شما که نامزدشون نمی کردیم .

- مبارک باشه ؛ حامد پسر خوبیه !

قلبم تپیدن را فراموش کرده بود ، جرئت نداشتم سرم را بچرخانم می ترسیدم نگاه ارس ، آتشم بزند . بحث چرخید پیرامون ازدواج و مهریه ی دختر برادر شوهر عمه فخری !

ارس بلند شد و به مادرش گفت قرار است یکی از دوستانش را ببیند و رفت . من و ماندم چاهی که معصومه سنگ پرتاب کرده بود تویش ..

چند تا sms برایش زدم و قسم و آیه که اینطور که معصومه می گوید نبوده ، البته دریغ از یک جواب خشک و خالی ، حتی فحش هم بهم نداد ، انگار دیگر لایق هیچ نبودم .

پیک نیک به دهنم زهر شد ، به مهری گفتم ، او هم به ارس sms داد و از من پشتیبانی کرد ولی به مهری هم جواب نداد . وقتی رسیدیم خانه به محضی که فرصت پیدا کردم زنگ زدم به گوشیش که خاموش یود . آخر شب دوباره تماس گرفتم ، باز هم خاموش بود .

روز چهاردهم هم حوصله نداشتم و هم اینکه می دانستم نغمه نیامده ، نرفتم دانشگاه . سعی کردم با ارس تماس بگیرم که باز هم خاموش بود ، انگار این بار حاضر نبود بگذرد ، حالا که قضیه محمد و کارون داشت سر و سامان می گرفت از این ور همه چیز به هم ریخته بود ، نکنه ارس رای کارون را بزند ؟

روز پانزدهم فروردین عین بازمانده ی جنگی نفس گیر بودم که به دانشگاه می رفتم، بی حوصله و کسل بودم ، سلانه سلانه راه می رفتم و کیفم را تقریبا روی زمین می کشیدم ، انگار نه انگار که بهار بود ، سال نو شده بود و زمین داشت نفس می کشید و همه جا پر از گل و شکوفه بود ... بچه ها از دیدن همدیگر شادی می کردند و با ذوق و شوق می پریدند بغل هم ، اگر توی خانه تا مرز دیوانگی نرفته بودم پایم را دانشگاه نمی گذاشتم ...

- هوی مزمز ...

یکی محکم بازویم را گرفت و عقب کشید .

- سلام نغمه !

- همه اشون رفتند ؟ یکیشم نمونده ؟

با تعجب سرم را آوردم بالا : از چی داری حرف می زنی ؟

- از کشتیات که غرق شدن ، چه مرگته ؟

- دست رو دلم نذار نغمه که خونه !

نغمه پاپیچم شد و من که دنبال گوش شنوا می گشتم همه چیز را برایش گفتم و قدم زنان به سمت کلاس رفتیم ...


romangram.com | @romangram_com