#آرزو_پارت_87
دستی تکانم داد و از خواب بیدارم کرد ، محبوبه رفت عقب : خواب بودی ؟
واقعا از عقل و شعور این بشر در عجب بودم ، چشم هایم را مالیدم : چی شده ؟
- بیا بریم دسشویی ، الان اذانو میگن ، برم وضو بگیرم .
برای شام هم نرفتم خانه ، نمی خواستم آن لحظات را از دست بدهم ، و هم اینکه حوصله ی جو خانه را نداشتم . انگار همه عین ذره بین زیر نظرم داشتند . نشستم به قرآن خواندن .
ساعت از 12 گذشته بود ولی آنجا آنقدر شلوغ بود که انگار روز روشن است ، هرکس گوشه ای نشسته و در عوالم خودش بود ، انگار با هم تصمیم گرفته بودیم کاری به کار یکدیگر نداشته باشیم و سرمان به کار خودمان باشد ، ولی گاهی با نگرانی به اطرافم نگاه می کردم ، هیچ بعید نبود مشکلات بقیه از مال من حادتر باشد و خدا مرا در انتهای لیست قرار دهد . نمی دانستم چکار کنم تا خدا عمق فاجعه را متوجه باشد . از خودم خجالت کشیدم ، انگار داشتم با خدا داد و ستد می کردم ، کتاب دعایم را گرفتم بالا و پشتش پنهان شدم ، از خدا می خواستم هرچه صلاح است انجام بدهد ولی محمد خوشبخت بشود ، حامد هم بی خیال من شود و ارس ...
اینجا را دیگر رویم نشد بگویم ، با خدا که رودربایسی نداشتم ، شاید به این خاطر که می خواستم از ارس سواستفاده بکنم ....
محبوبه کنار من روی زمین فرود آمد و ساندویچی در دستم گذاشت : بیا کوفت کن .
- مودب باش جیرجیرک !
- باشه ، لطفا کوفت کن !
دهن کجی کردم ، کوکو سیب زمینی بود که خیلی دوست داشتم ، خیارشور و سبزی هم گذاشته بودند : چه کار خوبی کردین گوجه نزاشتین !
محبوبه باد به دماغش انداخت : من گفتم نزاره !
این را گفت و خودش را جمع و جور کرد : از عصری یقه خدا رو گرفتی چی ازش میخوای ؟
- محبوبه ، دفه ی آخرت باشه اینجوری حرف میزنیا !
- خیلی خوب ، نگو ! شما دخترا تو این سن فقط شوهر میخواین !
- تو خودت چی میخوای ؟
- من می خوام کنکور قبول بشم .
- آرزوی محال !
محبوبه خندید ؛ خنده اش قشنگ بود تا وقتی که پر سر و صدا نمی خندید .
- راست میگی ، میگم مرضی زشت نیس این آخر سالی همه اش داریم از خدا چیز می خوایم ؟ به نظرت دلش نمی گیره ؟ چرا کسی نمیگه خدایا دمت گرم که یه سال دیگه هم گذشت ، زنده ام ، چارستون بدنم سالمه ، خانواده ام سرجاشه و شادم ؟
با حیرت به او نگاه کردم که گفت : منم از این چیزا سرم میشه ولی فقط گاهی وقتا !
خندیدم و دست انداختم دور شانه اش و بابت همه چیزهایی که محبوبه گفته بود شکر کردم و از او سپاسگذار بودم که هیچوقت تنهایم نگذاشته !
بعد تحویل سال محمد بهم زنگ زد ، بیش از اندازه خوشحالم کرد آنقدر که گریه کردم ، اولین بار بود تحویل سال پیش هم نبودیم ، با من و محبوبه حرف زد و بهمان تبریک گفت . گفت موقع تحویل سال آرزو کرده من زودتر شوهر کنم و از شرم خلاص شوند ( منظورش حامد بود ) من فقط خندیدم و نگفتم لحظه ی تحویل سال فقط به یاد او بوده ام . ارس زنگ نزد ؛ خدا رو شکر ولی sms داد و سال نو را تبریک گفت با آرزوی اینکه سال بعد احتیاجی به sms نباشد ، تا بناگوش سرخ شدم ، جواب او را ندادم ولی برای کارون تبریک فرستادم . برای بقیه هم روز قبل فرستاده بودم به جز مهری که برایش زنگ زدم ، از مهری که خداحافظی کردم ، کیفم را دادم دست محبوبه و خودم خوابیدم . چه لذتی داشت ، سبک سبک شده بودم ، هیچ وزنه ای به پایم نبود ، همه چیز را به خدا سپرده بودم.
بدی یا شاید به نظر بقیه خوبی سفر دسته جمعی این بود که حتی بازار هم همه با هم می رفتیم . وقتی ماشین ها را پارک کردیم ، آقاجان و عمو حمید از ما جدا شدند و با همدیگر رفتند ولی حامد بیچاره ماند با ما که راه افتادیم توی بازار ، کمی که رفتیم مامانی دم یک مغازه ایستاد : ایوای ، یادم رفت کارت بانکو بیارم .
romangram.com | @romangram_com