#آرزو_پارت_76


خانواده ی سعادت همان شب رسیدند ، حامد که تمام راه را رانندگی کرده بود ، شام نخورده گرفت خوابید . محبوبه هم با هلیا - که انگار تمام راه را خوابیده بود - تا بوق سگ داشتند حرف می زدند و سرم را بردند . نزدیک صبح بود که خوابم برد . ساعت 10 مامانی بالای سرم آمد و با توپ و تشر بیدارم کرد . با سخنرانی پیوست که دختر بزرگی شده ام و نباید تا این وقت بخوابم و الان آبرویم پیش عالم و آدم می رود ...

بالاخره با این حرفها بلندم کرد ، اگر مامانی آنجا نبود یک سطل آب سرد روی سر این دو تا جلاد از خدا بی خبر می ریختم که خودشان در کمال آسودگی هنوز خوابیده بودند .

خمیازه ای کشیدم و رو به مامانی گفتم : چیکارم داری ؟ نهار که قرار بود از بیرون بیارین !

- زشته که تا لنگ ظهر بخوابی ! الان آقاجونت از مغازه میاد تو هنوز جات پهنه !

از نظر من بی ربط بود ولی حوصله ی جر و بحث با مامانی را نداشتم ، آمدم پایین ، فقط خاله پری آنجا بود که با شایا حرف می زد ، شایا هم که به شدت آماده بود خودش را برای غریبه ها لوس بکند ، داشت شیرین زبانی می کرد . به خاله پری سلام کردم و رفتم به طرف آشپزخانه که معصومه توپید بهم : یه دستی به سر و صورتت می کشیدی ، این چه قیافیه ؟

- تازه از خواب بیدار شدم خب !

- خاک عالم ، تا الان خواب بودی ؟ این بچه از ساعت 7 بیداره !

- بچه ی تو کلا خواب نداره ، به من چه ؟

- یاد بگیر ، حالا برو یه شونه به اون موهات بکش ، الان بقیه میان .

- مگه خونه نیستن ؟

- عمو حمید با آقاجون رفته ، حامد هم رفته حمام !

برای نهار تقریبا همه آمدند ، سر نهار بود که فهمیدم قرار است برای عید برویم مشهد ،حامد که کلا عاشق سفر بود به هر ضرب و زوری که شده عده ی کم مخالفان را راضی کرد . زبانی داشت که مار را از سوراخ می کشید بیرون ، در تمام مدتی که حامد داشت با آقاجان حرف می زد متوجه نگاه های دزدانه ی مامانی به محمد شدم ، می دانستم که دلش می خواهد کارون هم با ما بیاید ولی جرات ندارد به محمد بگوید ؛حداقل جلوی بقیه ! با اینکه محمد اهل پرخاش نبود معمولا کسی در مورد مسائل خصوصیش دخالت نمی کرد چون مثل سنگ می ایستاد و فقط گوش می داد ، معمولا خودش تصمیم می گرفت و آقاجان هم دربست به او اطمینان داشت ، به خصوص که قبل از هرکاری با آقاجان مشورت می کرد .

زیاد حوصله ی جمع را نداشتم ، فکرم به شدت درگیر بود ، نمی توانستم حواسم را جمع و جور کنم ، بلند شدم که ظرف ها را جمع کنم ، تازه متوجه شدم حامد در حین مخ زدن ، بشقاب های اطرافش را تمیز کرده و روی هم گذاشته بود ، حالا هم داشت سبزی ها را در یک ظرف می ریخت و همچنان با محمد حرف می زد ، خنده ام گرفت ، یک بار قبلا به او گفته بودیم « کدبانو » که خندید ؛ اصولا نظم بخشیدن توی وجودش بود ، ناخودآگاه سعی می کرد همه چیز را مرتب کند .

من که دست دراز کردم بشقاب های جلویش را بردارم ، صحبتش را برید و از من تشکر کرد . از این خصوصیت حامد خیلی خوشم می آمد ؛ اینکه حواسش به همه جا بود و به کوچک و بزرگ اهمیت می داد .

خودم را به یک کتاب سرگرم کرده بودم که سر و کله ی محبوبه و هلیا پیدا شد ، محبوبه لبه ی تخت نشست : میگم ها مرضیه جان !

صاف نشستم : بسم الله الرحمن الرحیم . ادامه بده !

مثل اینکه با کفش جدیدش مشکل داشت و می خواست آن را عوض کند ، می دانستم کار از کجا خراب است . همین که کفش هلیا را دید چشم هایش برق افتاد . یا می خواست مثل آنها را بخرد یا حداقل رنگ سفید کفش خودش را بردارد ، من هم باید می رفتم با مغازه دار چانه می زدم : باشه ، ولی کشش نمیدیا !

- نه ، بریم هلیا !

نزدیک عید بود و چهارشنبه سوری ... از تعداد زیاد جمعیت کلافه شده بودم و هلیا گیر داده بود که روسری ببیند ، تقریبا هزار و یک روسری را امتحان کرد ولی از هیچکدام خوشش نیامد. می دانستم مامان به خانواده ی کیانی زنگ زده و خواسته آن شب بیایند خانه ی ما ، از آن طرف خودم هم به مهری و مهرداد گفته بودم بیایند . اگر ما نمی رفتیم و مهمان ها می آمدند عواقب بدی پیش رویمان بود . این پا و آن پا کردم : هلیا ، انتخاب نکردی ؟ اون بنفشه خیلی خوب بودها !

هلیا دهانش را کج کرد : بنفش رنگ پارساله ! بریم طبقه ی بالا رو هم ببینیم ؟

لبخند گل و گشادی زد و با حالت آدم خر کنی نگاهم کرد و من هم بلافاصله خر شدم ... مثل اینکه هلیا در این کار استاد بود .

بالاخره رحمت خداوند شامل حال ما شد و هلیا یک روسری را پسندید . دست او را گرفتم و با عجله از پله ها پایین دویدیم .


romangram.com | @romangram_com