#آرزو_پارت_73
- نه ، تنها میرم .
منتظر جواب او نماندم و رفتم .
واقعا نمی دانم چطور خودم را به خانه رساندم ، ذهنم پر از تصاویر مختلف بود ، همه چیز به هم ریخته بود ... چشم که باز کردم جلوی خانه بودم . سعی کردم ظاهرم عادی باشد و از درون متلاطمم چیزی نشان ندهد .
ولی مثل اینکه نمی توانستم حواسم را جمع کنم ، مامانی چند بار صدایم زده بود که من متوجه شدم : بله ؟
- فردا اتاقتو خالی می کنی ؟
حیرت کردم : چرا ؟
مامانی با تعجب نگاهم کرد : دو ساعته دارم میگم برن تو اتاق تو ؛ حالا می پرسی چرا ؟
- کی بره تو اتاق من ؟
مامانی با دقت نگاهم کرد : خانواده سعادت دیگه !
- مگه قراره بیان ؟
این بار آقاجان با نگرانی جوابم را داد : چت شده باباجان ؟ از سر شب دارم میگم پس فردا مهمون داریم ، حواست کجاست ؟
- هیچ جا ، توی یکی از درسام مشکل دارم ، حواسمو پرت کرده ( نفس عمیقی کشیدم ) ولی من قراره فردا برم خوابگاه پیش نغمه !
- زیاد نمون ، زود بیا که کار داریم ، وگرنه خودم وسایلتو می برم تو زیر زمین !
- باشه پس همین امشب تمیزش می کنم .
خیلی هم خوب بود ، می توانستم آنجا ذهن به هم ریخته ام را آرام کنم و کسی هم متوجه بی حواسیم نباشد . چیز خاصی توی اتاقم نداشتم ، از وقتی که محبوبه یک فیلم ترسناک دید و از تنها خوابیدن در اتاقش به وحشت افتاد من شب ها به اتاق او می رفتم ، کم کم همه ی وسایلم را بردم آنجا و توی اتاق قبلیم فقط کتاب ها و جزوه های قدیمم مانده بودند . همه را چپاندم زیر تخت و باقی وسایلم را هم سعی کردم کنار هم بگذارم تا جای کمی بگیرد .
خانواده ی سعادت از دوستان خانوادگیمان بودند که در اهواز زندگی می کردند ؛ دو دختر داشتند و یک پسر ، هانیه دختر بزرگشان ازدواج کرده بود و انگارقرار نبود با خانواده اش بیاید . حامد چهار سال از من بزرگتر بود - پسر فوق العاده ای بود ، مودب و خوش اخلاق - و هلیا که همسن محبوبه بود . عید پارسال به دعوت آنها ما رفتیم اهواز ، علیرغم گرمی هوا ، به خاطر مهمان نوازی بیش از حدشان خیلی خوش گذشت ، اهواز جای دیدنی زیادی نداشت ولی حامد هر شب ما را می برد بیرون و توی خیابان می گرداند ، شب که می شد عالم و آدم می ریختند توی کیانپارس ، یا اینکه می رفتیم کنار کارون ...
اسم کارون تمام بدنم را داغ کرد ، با این وضعی که پیش آمده بود با ارس باید چکار می کردم؟
چقدر حلال زاده بود ، درست همان لحظه گوشیم زنگ خورد و ارس بود . اول نمی خواستم جواب بدهم ولی ول کن نبود .
- بله ؟
- سلام خانم ! احوال شما ؟ بهتری ؟
این بشر انتظار داشت من تا ابد مریض حال باشم ؟
romangram.com | @romangram_com